گنجور

 
کلیم

نشیمن که دید اینچنین دلپذیر

که در هفت اقلیم شد بی نظیر

بوسعت جهان همسر او نگشت

که رکن جهان چارو او راست هشت

مسرت فزا، دلگشا، دلنشین

غبار درش آبروی زمین

قضا ریخت در قالب خشت جان

که حیفست از خاک ترکیب آن

یکی گشت آئینه را پشت و رو

زبس یکجهت شد بدیوار رو

بطاقش زبس رفت صنعت بکار

ز طاق دل افتاده ابروی یار

گرفتی اگر رونما از سپهر

نماندی بچرخ اختر ماه و مهر

ز نور و صفا در نظر آینه است

برو نقش چین زنگ بر آینه است

درش همچو محراب حاجت رواست

که او از خدا این زظل خداست

پناه زمان پادشاه جهان

جهانبخش ثانی صاحبقران

ز خاک درش ذره عالمیست

زبستان جاهش فلک شبنمیست

ز عزت بود کوکبش بر فلک

چو بیضه نهان زیر بال ملک

بعهدش چنان عالم آراسته است

که خار از چمن رونما خواستست

بعهدش ضعیفان چنان سرفراز

که رشته زگوهر کند احتراز

امید از درش بیطلب حاصلست

طلب چیست چون تشنه بر ساحلست

همیشه درش باد عالم مآب

وزو زنده عالم چو ماهی زآب