گنجور

 
کلیم

کلید سخن را چو پیدا کنم

در وصف دولتسرا وا کنم

زبانی ز همت بلندان بوام

بگیرم که گویم ز قدرش کلام

سر رفعت و پای بنیاد او

که عرش آشنا شد بامداد او

سراپا چو طوبی است راحت فزا

چو زلف سیه سایه اش دلربا

سرافکند در پیش جاهش حباب

که با آن نماندست آن آب و تاب

زمانه بسی گرچه آرایدش

ولی مقدم شاه می باشدش

شه معدلتخواه، شاه جهان

ملاذ سلاطین، شاه جهان

که بر درگهش صبحدم سرگماشت؟

که شب تاج خورشید بر سر نداشت

پی را تب شمع کمتر غلام

مقرر کند حاصل ملک شام

تواند دو صد صف شکستن برزم

که یکدل نیارد شکستن ببزم

درش راز شاه و گدا نیست ننگ

که در پیش دریاچه خس چه نهنگ

زمانش بهاریست پر رنگ و بو

درم چون شکوفه است ریزان ازو

بود یارب از فضل پروردگار

حیات خضر سبزه ای زین بهار