گنجور

 
کلیم

ننشستن نقش امید، از نقش بد بسیار به

آئینه را عریان تنی، از جامه زنگار به

غواص تا دم می زند گوهر نمی آید بکف

گوهرشناس ار کس بود خاموشی از گفتار به

هر لب که بی آهی بود، کم از لب چاهی بود

چشمی که نبود خونفشان از رخنه دیوار به

گر ذره کامل بود، به ز آفتاب ناقص است

گر نیمه باشد خم ز می، زو ساغر سرشار به

سر رابود ربط دگر با می کدو شاید بود

گر گنج قارون باشدت در رهن می دستار به

همت بطاقی نه کز آن، دستت نباشد نارسا

پرواز چون کوته بود، صد بار از آن رفتار به

دلخسته هجر ترا، از وصل می باید دوا

ای چاره ساز از برگ گل، مرهم بزخم خار به

کاری ز مستی در جهان بهتر نمی باشد ولی

آنهم مکرر می شود، بیکاری از هر کار به

نتوان کلیم از وصل می دلشاد در غربت شدن

گر می کشی داری هوس در خانه خمار به

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode