گنجور

 
کلیم

همه پاکان بحر و بر دیدم

چه تری ها زخشک وتر دیدم

نیک و بد در زمانه ما نیست

هر چه دیدم ز بد بتر دیدم

سوختن در فراق او این بود

پختگی ها کزین سفر دیدم

می رمم همچو سگ گزیده زآب

بسکه طوفان ز چشم تر دیدم

سرمه را دیده ام بآب دهد

دود آتشگه جگر دیدم

عقل را در سرم بچرخ آورد

پیچ و تابی کز آن کمر دیدم

می روم رو شکفته تا دم تیغ

چین پیشانی سپر دیدم

باطنش همچو پشت آینه بود

ظاهر هر که صاف تر دیدم

شیشه از سنگ آن ندید کلیم

که من از بالش هنر دیدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode