گنجور

 
کلیم

هم جفای دوستان هم جور دشمن می‌کشم

هرکه از هر جا برآرد تیغ گردن می‌کشم

پهلوی چرب غنا ارزانی دون‌همتان

من ز خاک آستان فقر روغن می‌کشم

چند باشم شعله هر گلخنی دیگر چو داغ

بر در دل می‌نشینم پا به دامن می‌کشم

بس که از ذوق خموشی دم زدن دشوار شد

هر نفس کز دل کشم پیکانی از تن می‌کشم

شرم بادم دارم ار سرمایه از دشمن دریغ

برق را دامن همی‌گیرم به خرمن می‌کشم

در نظر شاخ گلی دارم که در هر سرزمین

رنگ می‌ریزم زاشک و طرح گلشن می‌کشم

خار را از پا برون می‌آورم دائم به خار

تا نپنداری درین ره بار سوزن می‌کشم

وای اگر می‌ماند با ما آنچه شیطان برده است

بار خود می‌بینم و منت ز رهزن می‌کشم

بس که با آوارگی خو کرده‌ام دایم کلیم

می‌خلد خارم به پا گر پا به دامن می‌کشم