گنجور

 
کلیم

گه گهر گه شرر از دیده تر یافته ام

من هم از برق وهم از برق و هم از ابر نظر یافته ام

تا که از پای فتادم زهمه در پیشم

پا براه تو اگر باخته پر یافته ام

پیش پا را نتواند ز سیه روزی دید

در کف هر که چراغی ز هنر یافته ام

بر سرم گل شود از سوز درون خاکستر

می توان یافت که از شمع نظر یافته ام

گر عسس کرد رها محتسبم می گیرد

تا ز کیفیت چشم تو خبر یافته ام

در بیابان طل از اثر گرم روی

صدف آبله را پر ز شرر یافته ام

در مصافی که سرم را سپر از تسلیم است

گر سکندر طرفم گشته ظفر یافته ام

فقر را بسکه قناعت بنظر شیرین کرد

دست ار تنگ بود تنگ شکر یافته ام

راز هر سینه به بینم چو می از شیشه کلیم

ز در میکده تا کحل بصر یافته ام