گنجور

 
کلیم

از ثبات عشق دایم پا بدامن داشتم

گر چو داغ لاله در آتش نشیمن داشتم

بر زلال خضر اکنون صد تغافل می زنم

منکه چشم از تشنگی بر آب آهن داشتم

هیچگه ذوق طلب از جستجو بازم نداشت

خوشه چین بودم من آنروزیکه خرمن داشتم

روشنی از بزم من دریوزه می کرد آفتاب

در چراغ عیش تا از باده روغن داشتم

شعله برمی خاست از بیطاقتی و می نشست

من نجنبیدم ز جا تا جا بگلخن داشتم

کی بهر نامحرمی چاک جگر خواهم نمود

منکه زخمش را نهان از چشم سوزن داشتم

همچو ماهی غیرداغم پوششی دیگر نبود

تا کفن آمد همین یک جامه بر تن داشتم

داغ را جز بر کنار زخم ننهادم کلیم

دیده را بر رخنه دیوار گلشن داشتم