گنجور

 
کلیم

نگویمت که دل از حاصل جهان بردار

بهر چه دسترست نیست دل از آن بردار

اگر نسیم ریاض وطن هوس داری

بناله دامن خرگاه آسمان بردار

بعندلیب شنیدم که باغبان می گفت

ز گلبنی که بود سرکش آشیان بردار

براه عشق که زاری و عجز می طلبند

ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار

پیاله گر بکف آید به پند گو منکر

چو گل بود نظر از روی باغبان بردار

اگرچه صرفه پسندیده نیست از مستان

چو شیشه جلوه کند شمع از میان بردار

براه کعبه اگر می روم گوید عقل

که از برای رگ نفس استخوان بردار

زمانه هر چه دهد در بهای عمر مگیر

ز بد معامله گلخن بگلستان بردار

وطن تمام خس وخار بیکس است کلیم

برو سواد وطن را از آشیان بردار