گنجور

 
کلیم

کشش اوست که ما را بسر کار برد

بلبل از نکهت گل راه بگلزار برد

بر در میکده مستی بترنم می گفت

باده آبیست که از آینه زنگار برد

سود این داد و ستد چیست که در خلوت قرب

فرصت حرف دهد قوت گفتار برد

استخوانم نشود پیش خدنگ تو سفید

گر نه زخمم گرو خنده ز سوفار برد

یک چمن آب خورد از عرق خجلت گل

نکهت زلف تو گر باد بگلزار برد

مژه را داد ز کف چشم تو در آخر حسن

ترک مفلس چو شود تیغ بازار برد

شور بختیم و شهید لب او کاش کسی

استخوانهای مرا سوی نمکزار برد

تاب بیداد کلیم اینهمه چون می آرد

گر نه دل میدهدش آنکه دل از کار برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode