گنجور

 
کلیم

خوش آنزمان که عتاب بهانه ساز نبود

زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود

بروی طوفان روزیکه دیده وا کردم

بروی دریا چشم حباب باز نبود

بلند و پست جهان با هم است پس زچه رو

نشیب بخت مرا طالع از فراز نبود

نشسته ایم بخاک سیه ز طبع بلند

سزای آنکه طبیعت زمانه ساز نبود

گهر خزف بود آنجا که گوهری نبود

هنر غریب شد آنجا که امتیاز نبود

مگیر سهل اگر درد عشق یکروز است

کدام روز تب شمع جانگداز نبود

دمیکه تخته مشق جراحتش بودم

هنوز آن مژه شوخ تیغ باز نبود

شکایتی که دل از زلف تابدار تو داشت

کم از شکایت شمع از شب دراز نبود

کلیم نسبت شمع ار بشعله چسبان شد

بتنگ درزی ربط نیاز و ناز نبود