گنجور

 
کلیم

وقتی زبار هستی چیزی بجا نماند

کز تو بره نشانی از نقش پا نماند

دنیا ز سخت گیری هرگز بکس نپاید

هرچند بفشری مشت رنگ حنا نماند

در راه بی ثباتی، شادی و غم رفیقند

بر سر گلی نپاید خاری بپا نماند

صبر و خرد بیکدل با شوق او نگنجند

چون سیل میهمان شد کس در سرا نماند

اکسیر سیرچشمی، خاک سیه کند زر

غیرت چو کامل افتد، کس بینوا نماند

نقش قمار طالع، گر اینچنین نشیند

غیر از نشان دندان، در دست و پا نماند

آن غمزه جهانسوز، پروای کس ندارد

آتش چه باک دارد، گر بوریا نماند

ناداری قناعت، همسر بملک داراست

این جوی آب باریک، از سیل وا نماند

باشد کلیم خاموش، پیوسته با دل پر

جامی که گشت لبریز، با او صدا نماند