گنجور

 
کلیم

چو جرس کار دل ار ناله و فریاد بود

مشنو خنده زخمش ز دل شاد بود

تا بدیدار تو شد دیده بستان روشن

سرو را گفت شکرانه که آزاد بود

دم عیسی ز دلم عقده خاطر نگشود

چون حباب این گرهی نیست که بر باد بود

دانه کشت مکافات دمد از دل سنگ

دام هر صید گهی در ره صیاد بود

حسن محتاج تکلف نبود زانکه بزلف

هیچ نفزاید اگر شانه زشمشاد بود

مرگ فرزند ندید آنکه سخن زاده اوست

کاشکی عمر پدر صد یک اولاد بود

نکنی شکوه ز خونریزی آن غمزه کلیم

رحم غیب است اگر در دل جلاد بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode