گنجور

 
کلیم

چند دل تلخی غم را شکرستان داند

خاک را بر سر سودازده سامان داند

گر حق راه طلب را بشناسد سالک

دیده را خاتم انگشت مغیلان داند

هر که سوداگر کالای وفا شد باید

که کسادی را آرایش دکان داند

جاهل ار خود را دانسته بچاه اندازد

از جفای فلک و گردش دوران داند

هر کرا تنگدلی عینک بینائی داد

صبح را تیره تر از شام غریبان داند

دل که از چاشنی درد خبردار بود

پاس غمهای ترا خدمت مهمان داند

پند گو ترک من غمزده نتواند کرد

وز بهشتی چو تو قطع نظر آسان داند

مرد بیداد کلیم است که بر تارک خویش

سایه تیغ ترا سنبل و ریحان داند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode