گنجور

 
کلیم

اشکی که رخت خانه به طوفان نمی دهد

راهش بخویش دیده گریان نمی دهد

سر بر تن صدف نبود زانکه روزگار

یکجا به هیچکس سر و سامان نمی دهد

در کار خویشتن دل دیوانه عاقلست

ویرانه را به ملک سلیمان نمی دهد

جامست بی تعلق دوران که غیر او

خندان و روشکفته بکس جان نمی دهد

وصلش گران خری، ندهی جان اگر به نقد

کالای نسیه را کسی ارزان نمی دهد

تا تیغ جور حادثه ای در زمانه هست

میراب دهر آب به بستان نمی دهد

چشمی که از سواد سخن روشنی گرفت

این سرمه را بملک صفاهان نمی دهد

با رهنما چه کار اگر شوق کاملست

کس سیل را سراغ بیابان نمی دهد

در دل نگه مدار کلیم اشک شوق را

این طفل را کسی بدبستان نمی دهد