گنجور

 
کلیم

براه عشق تو جز اشک و آه با من نیست

از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست

زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام

که خون ناحق من نیز بار گردن نیست

بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند

دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست

درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان

ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست

برای قافله کعبه سبکباری

هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست

دلم که در کف عشقت ز موم نرم تر است

چو وقت پند شود کم ز سنگ و آهن نیست

ببحر هستی غیر از حباب نتوان یافت

سری که منت تیغ تواش بگردن نیست

کم از هنر نبود عیب چون بجا باشد

که تنگ چشمی عیب است و نقص سوزن نیست

کلیم را سر همخانگی بشعله بود

وگرنه جائی بهتر ز کنج گلخن نیست