گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کلیم

دست از آن ماست گر دست فلک بالاترست

گرچه خاکستر بود برتر، مقدم اخگرست

در نظرها اعتبار کس بقدر نفع اوست

عزت هر نخل در بستان بمقدار برست

کان و دریا را بسی دیدم بچشم اعتبار

سیر چشمان قناعت را شکوه دیگرست

اهل صورت هیچ از سامان توانگر نیستند

طایر تصویر پر دارد ولیکن بی پرست

دستگاه دهر هم تنگست همچون دست ها

بحر را چون عرصه افزون می کند بر کمترست

با وجود خاکسای سخت خونریز است عشق

نک حقیقت بین که گاهی گردو گاهی لشگرست

فتح از آنجانب که ما باشیم هرگز رسم نیست

هر که با او در تلاشم من چراغ، او صرصرست

آمدی در کار و بارم نیست از اقبال عشق

گل بفرق ار می زنم شب، صبح خاکم بر سرست

گرچه سر تاپا بسان خامه دست من تهیست

چون چراغ از سیر چشمیها دماغ من ترست

کنج درویشم ز اسباب قناعت پر شدست

بوریای کلبه فقر من از نیشکرست

زاد راه و رهبری آزاده را در کار نیست

مرغ را ساز سفر وا کردن بال و پرست

دود آه تیره روزان آسمان تازه ایست

آفتش هم کمتر از چرخست چون بی اخترست

نقد انجم را فلک بیرون نمی آرد بروز

زر که قلب افتاد بهر خرج آن شب بهترست

فرق اگرچه زیور از افسر همی گیرد، ولی

سر که در وی مایه هوشست زیب افسرست

پشت پا گر می توانی زد، جهان در دست تست

فقر چون کامل شود اسم غنی را مظهرست

پادشاهی نیست غیر از همت و عزم بلند

هر که رو از رزم برتابد بمعنی قیصرست

لامکان سیری؟ بآنجا رو، اگر آزاده ای

هر که در کوی جهت ماند اسیر ششدرست

عقل در جمع علایق پنجه اشعث بود

عشق در قطع تعلق ذوالفقار حیدرست

سازگار کس نمی باشد وطن در هیچ ملک

رشته را این کاهش تن جمله زاب گوهرست

خار ذاتی بهترست از گلستان عارضی

نزد کل یک مو به از صد دسته گل بر سرست

زنده دل را ناگزیرست از خمول دائمی

پرده ای ذاتی نصیب روی کار اخگرست

آبروی اعتبار از ما و ما بی اعتبار

آب خود بیقیمت و قیمت فزای گوهرست

طبع ما گر زینتی دارد همین آشفتگیست

زیوری گر تیغ دارد پیچ و تاب جوهرست

جهد کن تا صاحب نامی شوی کز بعد مرگ

کار شخص از نام می آید گواهم محضرست

بخش ما ناقابلان ز آبای علوی می رسد

آنچه از میراث آتش قسمت خاکسترست

چون پر طاوس در عالم مگس رانی کند

شهپر زاغ ار شود جاروب صاحب جوهرست

دلخراشان را بهم آمیزش ذاتی بود

تیرگر هر جا که باشد طالب پیکان گرست

دیده عارف به رغبت ننگرد در ملک شاه

هر که را بینی به شهر هستی خود سرورست

راست باطن باش در ظاهر مباش آراسته

کج نگردد معنی مصحف اگر بی مسطرست

از تکلف تیره گردد مجلس روشندلان

گر نباشد شمع در مهتاب فیض دیگرست

نکهت راحت ز انجم هیچکس نشنیده است

پس برای چیست روزنها که در این مجمرست

هیچ ملک آب و هوایش سازگار عشق نیست

در بهشت ار صورت مجنون ببینی لاغرست

از غم زلف بتان شد شانه سرتاپا خلال

ایدل صد چاک این سودا ترا هم در سرست

زندگانی راحتش در ابتدا و انتهاست

یا لحد جای فراغت یا کنار مادرست

کشتی ما را چو نقش ما فلک بر خشک بست

باز خون طوفانی انگیزد، بلا سردفترست

برنچیند کس ز بستان امل بی انتظار

نخل اگر طوبی نسب باشد در اول بی برست

دیدن نقش درم طاعت بود نزد لئیم

خط سکه مصحف است او را که معبودش زرست

نزد روشندل اگرچه مال دارد حکم آب

چون بدست ممسکان افتاد آب مرمرست

در دلت زر، در سرت پرواز اوج لامکان

بسترت از خار آکنده است و بالین از پرست

اهل دنیا را مکن عیب ار بزر چسبیده اند

زشت را آرایش ملک وجود از زیورست

هرچه در هر جا بنام هر که شهرت کرد کرد

خاطر روشن ز ما آئینه از اسکندرست

شاد و غمگین کامل از بهر وجود خویش نیست

گر طبیبی شادمان بینی، مریضی بهترست

از هوس داری دلی، بر چشم خون پالاحسود

آب جاده باده داری، ساغرت لیک از زرست

ره نمی یابد تنزل در مقام اهل صدق

پای در دامن بجای خود چو مهر محضرست

ملک داری می توانی هر که دلداری کند

صاحب اقلیم دل سلطان هشتم کشورست

سایه بینش به پستی هیچگه نفکنده ام

مردمک در چشم ما همرنگ چتر سنجرست

کاملان هرگز رواج ناقصان را نشکنند

آبحیوان زان نهان شد تا مگویی بهترست

از کمال خویش ارباب هنر بی بهره اند

دیگری می بیند آن گلها که ما را بر سرست

روزگار از بسکه جنگ انداخت عشرت را بما

پنبه سنگ شیشه آمد، باده زهر ساغرست

هر که اینجا آمد از آهستگی بیگانه بود

دهر ناهموار گویی خانه گوش کرست

فرع اگر باشد هنرور، در حقیقت اصل اوست

نزد دانا آهو از مشکست و گاو از عنبرست

می دهد ملک سلیمان را زکف شهوت پرست

طفل را در دست حلوا بهتر از انگشترست

جز سر مردان نگنجد در گریبان خمول

تنگنای جیب میدان جهاد اکبرست

زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست

طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست

واعظ ما را نگهدارد خدا از چشم زخم

کو بسی آتش دم و از چوب خشکش منبرست

سرکشان یک یک مرید خاکساران می شوند

خاک بستان عاقبت سجده گه برگ و برست

در طلب باید وقاری رو بهر جانب مدو

زانکه در سیر و سکون همراه کشتی لنگرست

از شکوه پادشاهی حرمت علم است بیش

آنکه میر کاروان باشد مطیع رهبرست

هیچ کوتاهی ندارد این نزاع نفس و عقل

بی میانجی چون جدال و جنگ زن با شوهرست

می روم از سر بدر دائم باندک مایه ای

خانه ام را آب می پاشد دماغم گر ترست

با بلا هر کس که تن در داد ز آفت می رهد

هیچگه دیدی که زخمی بر غلاف از خنجرست

سفله گر ممتاز باشد، صدر را شایسته نیست

جای قفل ار کار استادست، بیرون درست

حرص محروم از جزا آمد بدیوان عمل

مزد از یکدر نیاید آنکه صد جا چاکرست

رختخواب ما ندارد تار و پود راحتی

سر ز زخمش بالشست و تن ز خونش بسترست

گرم رو رنگ مکان گیرد در اثنای سکوت

لاله اخگر بآب ار می رسد نیلوفرست

هر که دارد دولتی ناموس منسوبان بر اوست

زنگ آئینه غبار خاطر اسکندرست

کس ز هفتاد و دو ملت این معما حل نکرد

کاینهمه مذهب چرا در دین یک پیغمبرست

نفس در پیری مطیع امر و نهی ما نشد

اینزمانش نهی منکر همچو زخم منکرست

کاتب اعمال ما دیگر نمی گیرد قلم

نامه ما بسکه از افعال زشت ما پرست

در نظرم دارم سواد نامه اعمال خویش

یک بیک در پیش چشمم همچو خط ساغرست

تشنگی محشرم آسان شد از تر دامنی

آب از اینجا برده ام کارم کجا با کوثرست

در جهان گر اهل دل خواهی نشانت می دهم

نام دار بی نشان مانند حرف مضمرست

گر سخنور خوار باشد هست تأثیر سخن

آبرو باشد جهاز او را که شعرش دخترست

بیشه ام صید است و دام من کمند و حد تست

مرغ معنی در پس زانوی من دانه خورست

هیچ نگشاید ز طبع شاعر نافهم شعر

نکته چون سنجد ترازوئی که آنرا یکسرست

میوه آب از پوست می گیرد ببستان سخن

لفظ اگر بسیار شادابست معنی پرورست

از کرامات سخن این بس که در بستان شعر

یک نهال خار هر باری که آرد نوبرست

آبحیوانی که می گویند نبود جز سخن

گاه گاهی نیز از زهر هلاهل بدترست

پرخطرناکست بحر شعر نزدیکش مرو

گرچه بینی تا کجا خضر قلم را پا ترست

گرچه می آید سخن ختم سخن بهر کلیم

چون ترا در خامشی هم داستانها مضمرست

آنچه باید گفت یارب بر زبانم بگذران

در همان ساعت که شخص اندر خموشی مضطرست