گنجور

 
جویای تبریزی

ای که صاف مغفرت در جام عصیان ریختی

در فضای دل ز مهرت رنگ ایمان ریختی

بسکه پاشیدی در و یاقوت از دست کرم

آبروی قلزم و خون دل کان ریختی

زور بازوی ترا نازم که با گرز گران

از سر نخوت گزین مغز پریشان ریختی

خون مرگ از عضو عضو دشمنت گل گل شکفت

بر تنش تا غنچهٔ سیراب پیکان ریختی

گرم شوخی ساختی گلگون رنگین جلوه را

گل به دامان هوا از گرد جولان ریختی

بر فقیران دست جودت چون جواهر ریز شد

هر طرف از بسکه مروارید غلطان ریختی

ماند مانند صدف خالی کف دریا ز در

آبروی مایه داریهای عمان ریختی

هر که بی برگ محبت در ره دین تو بود

چون گلشن چاک جگر در جیب و دامان ریختی

ز آب تیغ دلشکاف آن را که بدخواه تو بود

بادهٔ زهر فنا در ساغر جان ریختی

دیده ام از قدرت معجز طرازت کز بدن

درد را چون گرد از پیراهن آسان ریختی

از تو خواهم صحت جسم برادر یا امام

عالمی را چون به جام درد درمان ریختی