گنجور

 
جویای تبریزی

ای که رنگ جلوه در گلزار امکان ریختی

در خور طاقت به هر دل صاف عرفان ریختی

طاقت زهاد را از بوی می دادی به آب

بادهٔ دریا کشی در جام رندان ریختی

منعمان را ساختی سرمست صاف خوش دلی

درد غم در ساغر صبر فقیران ریختی

پیه در بگداختی در آتش یاقوت و لعل

شمع حسن خوبرویان را به سامان ریختی

طوق غبغب را ز قرص مه لبالب ساختی

رنگ ایجاد لب از شیرینی جان ریختی

با زبان عجز می گویم به گل پیراهنی

کز غمش چاک دلم چون گل به دامان ریختی

سایهٔ شوخیت هرگز از سر دل کم مباد

گل به جیب پاره اش از داغ حرمان ریختی

سودهٔ الماس پاشیدی به زخمم گه ز ناز

گه ز لبخندی به داغ دل نمکدان ریختی

همچو جوش لاله موج خون به روی هم ز درد

از دل خون گشته ام تا نوک مژگان ریختی

زهر خندی واکشیدی از لب پر شکوه ام

غنچه سانم خون دل آخر به دامان ریختی

هیچ می دانی چه کردی با دل صد پاره ام

پاره ای در کوه و لختی در بیابان ریختی

در گلستانی که گل کرد از تبسم غنچه ات

خون یاقوت از سرشک عندلیبان ریختی

در بیابان جلوه پیرا شد چو شمشادت به ناز

دشت را از نقش پا گلها به دامان ریختی

بعد ازین آسوده شو جویا ز نیرنگ فلک

رنگ مدح حضرت شاه خراسان ریختی