گنجور

 
جویای تبریزی

چو خاستی پی رفتن زجا، کدام زمین

که از سرشک دو چشمم نگشته آب نشین؟

به پیش هر که رود روی تازه ای دارد

کسی که نیست چو آیینه بر جبینش چین

وصال دختر رز جستن است دور از عقل

که هست نقد خرد این عجوزه را کابین

تردد است مرا در حرام بودن او

فتد دمی که به می عکس آن لب نمکین

به کار طفل مزاجان دهر حیرانم

که می خورند ز خامی همیشه خون چون جنین

از آن به مردم دنیاست زندگانی تلخ

که برده لذت عمر از میان کناره نشین

تردد است بر اهل روزگار آرام

کشیده دارند این قوم پا به دامن زین

از آن چو آینه نادر برابرند همه

که روی مردم دنیاست سربسر رویین

هزار حیف که با قامت دو تا از حرص

فشرده ای به در خلق پای چون زرفین

برون نیامده ام در سفر ز فکر وطن

همیشه ام چو نگین سواره خانه نشین

مجو ز پاک گهر جز نکویی اخلاق

ندیده است کسی بر جبین آینه چین

ثواب سجدهٔ مقبول می برد با خویش

بمالد آنکه ز شرم گنه، به خاک، جبین

فلک به چشم قناعت گزیدگان گردیست

که خاسته ست به گردیدن شهور و سنین

زلال پاکی گوهر دم از ظهور زند

بس است صاف نجات مرا چو در ثمین

عروج مستی من نیست بی سبب، که فلک

به جام همتم افشرده خوشهٔ پروین

به جنبش سر احباب بشکفد طبعم

بود بهار بهشت سخن؛ گل تحسین

بس است جوهر ذاتی لباس اهل کمال

که کرده لاله و گل را برهنگی تزیین

اسیر محبس اندیشه ام ز فکر سخن

چو طوطیم به قفس کرده لهجهٔ شیرین

همین نه من ز سخن سنجیم غمین جویا

نبسته است کسی در زمانه طرفی از این

ولی ز شاعری این بهره ام بس است که هست

زبان مدیح سگال امام دنیی و دین

شه قلمرو هستی علی بن موسی

امام ثامن ضامن خدیو روی زمین

ز شوق سجدهٔ درگاه او ملایک را

چو برگ غنچه فتاده جبین به روی جبین

به نام عقده گشایش توان گشود آسان

گره ز کار شرر با انامل مومین

به حکم او بتوان نقطهٔ شراره سترد

ز صفحهٔ دل خارا به گزلک چوبین

زمانه بسکه ز شمشیر او هراسان است

شهور برده سر از واهمه به جیب سنین

یگانه گوهر بحرین دین و دنیا اوست

ندیده دیدهٔ خورشید و مه خدیو چنین

شها تویی که سرانگشت تیغ اعجازت

گشوده بند نقاب از جمال شرع مبین

ز بیم قهر تو از بس زمین به خود لرزد

برون فتد ز دل خاک گنج های دفین

به زیر سایهٔ حفظ تو چون نیاسایم

که خویش را به ودیعت سپرده ام به امین

ز رحمت تو بروید ز شاخ شعله سمن

ز هیبت تو شود شیر چرخ، گاو گلین

دمی که عزم تو میدان رزم آراید

دهد به فتح و ظفر رایت یسار و یمین

اگر به بحر فتد عکس خنجر قهرت

چو آب تیغ عذوبت رود زماء معین

به پیش گرمی قهرت چنان فسرد آتش

که در مزاجش کافور می کند تسخین

ز شوق سجده شب و روز پرتو مه و مهر

به درگه تو بمالند رو به روی زمین

خوش آنزمان که سناباد مقصدم باشد

کنم بسان مه و مهر قطع ره به جبین

بخاک مرقد پاکت سر نیاز نهم

کلاه شادی من بگذرد ز عرش برین

ز حضرت تو شها حل مشکلی خواهم

که نیست طاقت غم خوردنم زیاده بر این

دگر به پیش که نالم تو ضامنی مپسند

دل مرا ز تقاضای قرضخواه، غمین

چنین جری که تو در عرض مطلبی جویا

دگر دعا کن و بشنو ز شش جهت آمین

ز دوستان تو روی زمین گلستان باد

چنانکه معمور از دشمن تو زیر زمین

نفس به سینهٔ خصم تو آخرین دم باد

نگه به چشم عدویت نگاه باز پسین

 
 
 
رودکی

ترنج بیدار اندر شده به خواب گران

گل غنوده برانگیخته سر از بالین

هرآن که خاتم مدح تو کرد در انگشت

سر از دریچه زرین برون کند چو نگین

عنصری

بخار دریا بر اورمزد و فروردین

همی فرو گسلد رشته های درّ ثمین

ز آب پاک دهان پر ستاره دارد ابر

ز باد پاک شکم پر ستاره دارد طین

بمشکرنگ لباس اندرون شدست هوا

[...]

فرخی سیستانی

همی کند به گل سرخ بر بنفشه کمین

همی ستاند سنبل ولایت نسرین

بنفشه و گل ونسرین و سنبل اندر باغ

به صلح باید بودن چو دوستان، نه بکین

میان ایشان جنگی بزرگ خواهد خاست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

بشکل غالیه دانیست لاله ، یاقوتین

نشان غالیه اندر میان غالیه دان

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

بتی بمهر چو لیلی بچهر چون شیرین

بوصل او دل من شاد و عیش من شیرین

مثل زنند بشیرین لبش و لیکن هست

حدیث کردن شیرین او به از شیرین

اگر بچین بنگارند نقش چهره او

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه