گنجور

 
جویای تبریزی

فشرده سایهٔ مژگان بر آن گلبرگ تر ناخن

چو آن موری که محکم کرده در تنگ شکر ناخن

به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشاید

دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن

دو بیدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک

که می آرد خصومت چون زنی بر یکدیگر ناخن

ز دونان کار ارباب هنر کی راست می گردد

گره چون بر زبان افتاده باشد بی اثر ناخن

بحمدالله به مدح آل حیدر نکته پردازم

که آرد بند کردن بر چنین اشعار تر ناخن

بهار گلشن دنیی و عقبی موسی کاظم

که در دستش بود چون مد بسم الله هر ناخن

فشار از زور بازویش چو باید پنجهٔ دشمن

بچسبد غنچه سان در دست او بر یکدگر ناخن

سموم قهر او در بیشه ای کآتش دراندازد

چو برگ نی فرو ریزد ز دست شیر نر ناخن

نه خنجر باشد آن تیغی که دارد در میان خصمش

عقاب مرگ محکم کرد او را در کمر ناخن

پی نخجیر گامی چون تواند دشت پیما شد

که عدلش شیر را در بیشه نی کرده است در ناخن

ز نهیش می شکافد نالهٔ نی سینه را اکنون

زدی زین بیش بر دل نغمه فهمان را اگر ناخن

بود هر عضو خصم عضو دیگر دشمنانش را

که گاه سینه کندن کرده کار نیشتر ناخن

مگر زد سیلیی بر چهره خصم زرد رویش را

که بگرفت از مه نو آسمان را رنگ زر ناخن

شکست از بسکه گاه سینه کندن در تن خصمش

نهان چون خار ماهی باشدش پا تا به سر ناخن

نگردد گر به کام دستدارانش زماه نو

براند شحنهٔ عدلش زچرخ پرخطر ناخن

کند تا کوک دایم ساز عیش دوستانش را

فلک از ماه نو مضراب زرین بسته بر ناخن

برای دشمنش جویا شب و روز از خدا خواهم

که افشارد چو شاهین موج خونش در جگر ناخن