گنجور

 
جویای تبریزی

رسته از قید مذاهب دست در مولا زدیم

راه ها مسدود چون دیدیم بر دریا زدیم

قابل یک چشم دیدن هم نبود این خاکدان

چشمکی از دور همچون برق بر دنیا زدیم

دست سعی ما نشد هرگز به ساحل آشنا

هر قدر در بحر غم چون موج دست و پا زدیم

گشته دورانی که از لخت دلم خواهد کباب

با کسی کز گر مخویی روز و شب صهبا زدیم

فوج غم بر خاطر مسرور ما دستی نیافت

تا به دامان توکل دست استغنا زدیم

یک صدای آشنا هرگز به گوش ما نخورد

حلقه چندانی که جویا بر در دل‌ها زدیم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نظیری نیشابوری

ما چو سیل این خار از اول به پشت پا زدیم

خیمه همچون گل ز مهد غنچه بر صحرا زدیم

کوه دانستیم دنیا را و خود را شاخ گل

از بغل مینا برآوردیم و بر خارا زدیم

جنس کنعان مصریان گفتند در بازار نیست

[...]

بیدل دهلوی

چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم

از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زدیم

وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس

فرع تا با اصل جوشد شیشه بر خارا زدیم

ذوق آزادی قسم بر مشرب ما می‌خورد

[...]

فرخی یزدی

از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم

همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم

زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت

بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم

تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه