گنجور

 
جویای تبریزی

کرده جا تا آن لب میگون به افسون در دلم

غنچه سان شد برگ گل هر قطرهٔ خون در دلم

می توانی ساقی از جامی روان بخشم شوی

مهربان شو می به ساغر کن، مکن خون در دلم!‏

سیر و دور وحشتم بیرون ز خود یک گام نیست

ریخت عشق از گرد غم تا رنگ هامون در دلم

در سرم تنها نه همچون شمع بزم آشفتگی است

دور از او هر قطره خون گشته مجنون در دلم

فرصت یک ابروار اشکست چشم از حدتم

جوش طوفان می زند امروز جیحون در دلم

دود آهی بیش در چشمش نبودی آسمان

می نشستی گر بجای خم فلاطون در دلم

هر نفس در سینه ما را سرو آهی می شود

بسکه جویا کرده جا آن قد موزون در دلم