گنجور

 
جویای تبریزی

هر سبزه سراپای زبانست در این باغ

هر شبنمی از دیده ورانست در این باغ

تا چشم گشوده است بود بیخود حیرت

نرگس که ز صاحب نظرانست در این باغ

سرسبزی گلها نه ز باران بهاریست

شد بی تو دلم آب و روانست در این باغ

بی او نه همین غنچه خورد خون دل از غم

گل نیز ز خمیازه کشانست در این باغ

از نیم تبسم ز لب غنچه کند گل

رازی که بصد پرده نهانست در این باغ

شد گرم طپش هر رگ گل چون دل بلبل

تا مرغ دلم بال فشانست در این باغ

خاصیت سیماب اگر نیست بشبنم

چون گوش گل امروز گرانست در این باغ

آب است که روح گل و جان تن خاکیست

هر جوی که جاریست روانست در این باغ

از جلوهٔ او دیدهٔ بد دور که دیده است

جز قد تو سروی که روانست در این باغ

امروز بوصف گل و سنبل دل جویا

چون غنچه سراپای زبانست در این باغ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode