گنجور

 
جویای تبریزی

در بزم می چو آمده ای بی حجاب باش

شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش

خواهی که جا دهنده معراج عزتت

با خلق گرم روی تر از آفتاب باش

هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش

در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!‏

ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور

پیوسته زیر سیلی موج شراب باش

خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز

ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!‏

خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند

جویا غبار رهگذر بوتراب باش

زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش

انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش

گر خریداری متاع درد را وقت است وقت

نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش

برفها خاست از روی زمین ساقی می آر

رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش

تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر

در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش

صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید

شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش

ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند

وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش