گنجور

 
جویای تبریزی

دل به عشق از بستگی وا می شود غمگین مباش

عاقبت این قطره دریا می شود غمگین مباش

نقد جان بیعانهٔ یک بوسه زان لعل لب است

شاد زی ایدل که سودا می شود غمگین مباش

در حصول مدعا بیتابیی در کار نیست

گر نشد امروز فردا می شود غمگین مباش

عیش خود را تلخ از زهراب نومیدی مکن

کام دل آخر مهیا می شود غمگین مباش

گر نشد کام دلت حاصل مشو در اضطراب

صبر در کار است جویا! می شود، غمگین مباش!‏