گنجور

 
جویای تبریزی

عیار ناقصان از فکر کامل می تواند شد

زبان گر خامشی عادت کند دل می تواند شد

گهر در عقد گوهر با زبان حال می گوید

که بی پا و سران را جاده منزل می تواند شد

ز برگ لاله گر برداشتن توان سیاهی را

زدامان دلم داغ تو زایل می تواند شد

نباشد مستی با نقد دنیا فیض عقبی را

کف بخشش کجا چون دست سایل می تواند شد

کمال غفلت انسان بود در بند خود بودن

خوشا حال کسی کز خویش غافل می تواند شد

چرا بیکار باشد همچو گل دست نگارینت

به گردن سرو مینا را حمایل می تواند شد

ز خوان نعمت دیدارآرایی چو محفل را

کف خورشید تابان دست سایل می تواند شد

ز احوالم چه می پرسی چو دیدی اضطرابم را

تپیدنها زبان حال بمسل می تواند شد

محال است اینکه بگشاید گره از خاطرم جویا

می از یک قطره بی او عقدهٔ دل می تواند شد