گنجور

 
جویای تبریزی

چو آفتاب جمال تو آشکاره شود

چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود

نشان آبله افزود حسن روی ترا

یکی هزار شود ماه چون ستاره شود

عنان حزم مبادا زکف دهد که دلت

میانه رو چو بود بحر بیکناره شود

زغنچهٔ گل صد برگ می رباید گوی

به دست جور تو جیبی که پاره پاره شود

ز روی گرم تو آتش پرست گردد شیخ

زچشم مست تو زاهد شرابخواه شود

بیا که خوردهٔ جان در تن فسرده مرا

ز دیدن تو به صد شوخی شراره شود

خدنگ آن مژه جویا ز خاره می گذرد

مباد مستی چشم چنین گدازه شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode