گنجور

 
جویای تبریزی

ز چشمم جز سرشک لعل‌گون بیرون نمی‌آید

بلی هرگز در از دریای خون بیرون نمی‌آید

نمک‌ها بر جراحت زد تن درد آشنایم را

دلم از خجلت شور جنون بیرون نمی‌آید

دلم را هرقدر خواهی به سنگ امتحان بشکن

صدا زین ساغر لبریز خون بیرون نمی‌آید

نباشد شکوه‌ای صاحب هنر را بر زبان جویا

که هرگز از رگ یاقوت خون بیرون نمی‌آید