گنجور

 
جویای تبریزی

چون شدم از خویش ره در بزم یارم داده اند

رفته ام تا از میان جا در کنارم داده اند

بر مآل خویش خندم یا به اوضاع زمان

من که همچون گل یک خنده وارم داده اند

هر سر مو جوش وحدت می زند بر پیکرم

تا ز دل پیمانهٔ لبریز یارم داده اند

چون گل داغش بخندد در فضای سینه ام

دیدهٔ گریان تر از ابر بهارم داده اند