گنجور

 
جویای تبریزی

شبی که مستی باد تو در سرم باشد

دل گداخته صهبای ساغرم باشد

به هر طرف که گشایم نظر گلستان است

خیال روی تو تا در برابرم باشد

منم به معرکهٔ خودکشی چنان تیغی

که پیچ و تاب غم عشق جوهرم باشد

خبر نکرده سر خود گرفتن از بزمم

ادای تازهٔ آن شوخ خود سرم باشد

کجاست آتش عشقی که دست بی گل داغ

ز کار مانده تر از بال بی پرم باشد

قیامت است مرا اختلاط با دونان

طنین هر مگسی شور محشرم باشد

شوم شبی که هماغوش یاد او جویا

چو بوی غنچه ز گلبرگ بسترم باشد