گنجور

 
جویای تبریزی

بزم عیشم یک نفس بی جلوهٔ خوبان مباد

باده و نقلم به غیر از آن لب و دندان مباد

داغ خواری از کلف افتاده بر رخسار ماه

هیچ کس از چون خودی شرمندهٔ احسان مباد

پنجهٔ شاهین بود مژگان چو برهم می زند

صعوهٔ دل صید چنگال سیه مستان مباد

جز دلم را از گل داغ جگرسوز غمت

چاک پیراهن به رنگ لاله تا دامان مباد

استخوان تن چو شیرم از بن هر مو چکید

کس گرفتار فشار پنجهٔ مژگان مباد

 
 
 
جویای تبریزی

تا نفس باشد ستون خیمهٔ تن چون حباب

جز هوایش در سر شوریده‌ام سامان مباد

بعد ازین جویا دلت در موج خیز اضطراب

از فراق کامران بیگ و ملک سلطان مباد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه