گنجور

 
جویای تبریزی

چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او را

که سنگینی کند پیراهن بوی بهار او را

به سیر گلشنش با این نزاکت چون توان بردن

رسد ترسم ز موج نکهت گل زخم خار او را

خراش خار بیند از رگ گل رنگ رخسارش

شود گر در چمن برگ گلی آیینه دار او را

نباشد بی فشار غم بر ما عزتی دل را

دل عاشق چو خون گردید باشد اعتبار او را

گلاب از عارض او گرمی نظاره ام گیرد

دهم جویا در آغوش نگه از بس فشار او را