گنجور

 
جویای تبریزی

عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش می‌پیچد

که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش می‌پیچد

نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش

ندانم این قدر چون بر من درویش می‌پیچد

نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را

به دامن هر گل و خاری که آید پیش می‌پیچد

خوشی هرگز نبیند هرکه بدخواهی است آیینش

به خو پیوسته همچون مار ظلم‌اندیش می‌پیچد

به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد

تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش می‌پیچد