گنجور

 
جویای تبریزی

دل زند پهلو به نور وادی ایمن چو صبح

‏ گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح

دولت وصل از گریبان تو سر بیرون کند

گر کنی پیراهن هستی قبا بر تن چو صبح

داغ مادرزادش از خورشید نورانی تر است

هر کرا جزو بدن شد چاک پیراهن چو صبح

گر صفابخشی دلت را صد چراغ آفتاب

می توانی کردن از باد نفس روشن چو صبح

سینه را با پنجهٔ بی طاقتی درهم درد

کی نهان در پرده می ماند دل روشن چو صبح

شام بخت تیره‌ام جویا شود روشن چو روز

مهر من خندد اگر یک دم به روی من چو صبح

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode