گنجور

 
جویای تبریزی

چسان بینم به دست غیردامان وصالش را

پریرویی که پروردم به خون دل نهالش را

به جای اشک حسرت خون دل می بارد از چشمم

زمژگان تا به چنگ آورده دامان خیالش را

به چشم کم مبین افتادگان عشق را هرگز

که از چرخ برین برتر بود جا، پایمالش را

از این پیمانه، چون پیمانهٔ دل، بوی درد آید

که آورد از مزار عاشقان خاک سفالش را؟

چو عمر رفته دیگر بر سرت هرگز نمی آید

مگر در خواب بینی بعد از این جویا خیالش را

 
 
 
افسر کرمانی

هر آن مرغی که می‌بندند در گلزار بالش را

چه می‌دانند مرغانی که آزادند حالش را

من آن مرغم که صیاد جفاکیشم به صد حسرت،

کشد در خاک و خونم زار و نندیشد مآلش را

به گلزاری مرا دادند رخصت در پرافشانی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه