گنجور

 
جویای تبریزی

پیچ و تاب غم فزاید انبساط مرد را

دل طپیدن دست گلباز است عاشق درد را

هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود است

به که افشانی ز دامان ذلت این گرد را

پشت و روی کار خود با چشم عبرت دیده است

چون گل رعنا نخواهد آنکه سرخ و زرد را

امتیاز اهل تجرد را بود از کسر نفس

نشکنند ارباب دفتر گوشهٔ هر فرد را

حاصلی جویا ز سرد و گرم عالم برنداشت

هر که نپسندید اشک گرم و آه سرد را

 
 
 
جامی

عشق باید کز دو عالم فرد سازد مرد را

درد این معنی نباشد مردم بی درد را

وعده غم می دهد یار و نداند این قدر

کین نوید عشق باشد جان غم پرورد را

هر کجا گردد ز رویش حسن را هنگامه گرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه