گنجور

 
جویای تبریزی

به چشمم موج می دور از تو شمشیر است پنداری

تبسم بر لب گل خندهٔ شیر است پنداری

ز درد جوهر فریاد بلبل دل دو نیم افتد

چمن را خرمی از آب شمشیر است پنداری

ز بس سنگین ز گرد کلفت خاطر بود آهم

چنان بر دست و پا پیچد که زنجیر است پنداری

خزان به شدن را دست یغمایی بر او نبود

گل داغ دل از گلهای تصویر است پنداری

ز شوقش لاله سان کردن سر از جیب زمین بیرون

به خاکم سایهٔ آن نونهال افتاده پنداری

ز وصل و هجر هرگز نیک و بد بر لب نمی آرم

زبان نطقم از شوق تو لال افتاده پنداری

گرفتار کمند خواهش صید افکنی گشتم

که نقش پای او چشم غزال افتاده پنداری

چنان محو سر زلفش شدم دور از رخش جویا

که چشمم حلقهٔ دام خیال افتاده پنداری