گنجور

 
جویای تبریزی

زان چشم مست کار صبوحی کند نگاه

در هر رگم چو شمع از آن می دود نگاه

همچون شکست شیشه صدا می شود بلند

در بزم می چو بر نگهی برخورد نگاه

خواهم که بینمش ولی از دور باش حسن

مانند شمع بزم به چشمم تپد نگاه

حقت به جانب است که نظاره دشمنی

دشنام دادنی بود افزون ز حد نگاه

نظاره خار پیرهن اختلاط اوست

چندان نگاه مکن که به طبعش خلد نگاه

از شوق دیدن تو و از ضعف تن چه دور

با خویشتن مرا اگر از جا برد نگاه

کو طاقتی که از تواند ز جای خاست

بر صفحهٔ جمال تو هر جا فتد نگاه

چون بینمت که مدعیان در کمینگه اند

اینجا به گوشها چو فغان می رسد نگاه

جویا ز بس گداخته از شرم روی او

چون قطرهٔ سرشک ز چشمم چکد نگاه