گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

ترکا بجوش خم غدیر از نیاز بین

وز این نیاز مست شوو جان بناز بین

دستی به خم زساقی کوثر دراز بین

پیمان کن و بگردش پیمانه راز بین

کزاین خم است مستی ذرات ممکنات

زین خم نخست باده بجام اراده شد

وز وی فلک ستاده زمین اوفتاده شد

آنگاه مست از و ملک از طبع ساده شد

پس درکف رسل قدحی زو نهاده شد

تا دوست را حیات بود خصم را ممات

خم غدیر پر زالهی شراب بین

وزاین شراب جان مخالف کباب بین

نی اندر این خم آیت نیل از صواب بین

برقبطیش زخون و بسبطی زآب بین

کاین صاف خم طغات نکو داند از هدات

بود این چنین صباح که جبریل با درود

زایزد بسوی احمد مختار شد فرود

گفت ای زقهر و لطف تو نازان زیان و سود

بستای مرعلی را انسان که حق ستود

ورنه رسالت تو بنائیست بی ثبات

یعنی که حج گذاشتنت سیرخانه بود

درغسلت از کدورت ظاهر کرانه بود

صومت بجای خوردن نان شبانه بود

مقصود ما علی بود آنها بهانه بود

کزوی روان به پیکر حج است تا صلات

او صورت شرایع و او معنی ملل

او کعبه حقیقت و او رکن هر عمل

از او ابد پدید تواند شد از ازل

او گفت با کلیم که انظر الی الجبل

او خضر را نواخت بسر چشمه حیات

احمد چو این ترانه زجبریل گوش کرد

درجمع خیل رفته و آینده گوش کرد

می درسکون به پای خم از وجد نوش کرد

آنگاه رای نشر پیام سروش کرد

بر خاست منبری زقتب یا که از حصات

پس دست حق گرفت بدست و فراز برد

آنسان که اوج عرش بپا یش نماز برد

لوح از قلم بسوی بنانش نیاز برد

چرخ از قدر بساعد او شاهباز برد

شد منبر از نبی و ولی پر صفات و ذات

گفتا نبی بخلق که دست خداست این

دست خدا بود که بمنبر بپاست این

حلال مشکلات بارض و سماست این

سر حلقه رسل غرض از اولیاست این

در کین او هلاکت و در مهر او نجات

دستی است این که بیعت او بیعت خداست

بازویش آخته علم قدرت خداست

در خنصرش تختم از حشمت خداست

سبابه اش کلید در رحمت خداست

او ذات و ماسواست از او جلوه صفات

باری حق از علی بنبی چون جهاند پیک

وافشرد پی که بلغ ما انزل الیک

افتاده از نفاق بشلوار خصم کیک

میخواست تا زغم بعدم رخ نهد ولیک

بخ لک ای علی گفت ازشاه گشته مات

آری چو از سقایت فرمان ذوالمنن

بنشست جوش خم غدیر ازمی کهن

فاروق و آشناش چو شیخان خم شکن

زین خم به خام محن گشتشان سکن

شد زاشکشان مدام وز آلامشان سقات

ایماه مهربان و بت دل ستان من

از قد و چهر سرو من و بوستان من

زین عبد تازه کن بکهن باده جان من

بل زیب ده زرطل و قدح گرد خوان من

کز کردگار مغتفرند این زمان عصات

ای گلبنی که حور بود باغبان تو

غلمان غلام رانده از دودمان تو

می خور مترس نار نیابد نشان تو

کاندر ولای شاه ولایت بجان تو

صد بار بهتر از حسنات است سیئات

شاهیکه کشف سر خدائی بمیل اوست

هر چیز هست و بود و بود درطفیل اوست

میکال ریزه چین گرانبار کیل اوست

جبریل خاک روب سبک سیرخیل اوست

با گفت او هر آنچه بجز وحی ترهات

گر بگذری بخلد جز او دلنواز نیست

ور در شوی بنار جز او جانگداز نیست

گر بنگری بعرش جز او چاره ساز نیست

ور در زمین چمی بجز اویکه تازنیست

کز وی پراست عالم ایجاد را جهات

ای داوریکه مصحف توحید روی تست

ایمان و کفر در بدر از جستجوی تست

زنار و سبحه خسته دل ازگفتگوی تست

هرجا که بنگرم بهمه سوی کوی تست

از دیر تا حرم زحرم تا بسومنات

تو پیش از آفرینش غیر از تو پیش نی

از تست بر زو پست و زاغیار و خویش نی

بی حکم تو تخالف در گرگ و میش نی

هستی بجز حقیقت ذات تو بیش نی

گو شیخ شهر خواندم از جمله غلات

من غیر مدحت تو در آفاق ننگرم

بی مهر تو بخورگه اشراق ننگرم

جز جفت ابروان تو را طاق ننگرم

طاقیست آن که جفتش از آفاق ننگرم

موی توام عشا و عذار توام غدات

شاها اگر ز روح تن از عقل جان کنم

آنگه چو خضر زندگی جاودان کنم

کی یک ثنای تو بهزاران قران کنم

لیکن ازآن خوشم که چو نامت بیان کنم

گردد زچاکر تو بسوی من التفات

سلطان حمید ناصر دولت که شخص او

از مهر و ماه باج ستاند به رای و رو

میریکه چرخ در خم چوگان اوست گو

گو خصم او شود چو حصاری زسنگ و رو

کش ازکمیت کنده پراند سوی کمات

تیغش برزم آینه دار اجل بود

تفش ببزم عقده گشای امل بود

نزدش ملک چو در برایزد هبل بود

در مردمی یگانه و ضرب المثل بود

جودش الوف باز ندانسته ازمآت

ای آنکه افتخار زمان و زمین توئی

در هر هنر مخاطب صد آفرین توئی

اندر شرف بخاتم دولت نگین توئی

از محمدت مجیر بنات و بنین توئی

کز عدل هم بنین بتو شادند و هم بنات

روی سپه نگار سمن بو عذار تو

پشت سمند کاخ لئالی نگار تو

کیهان پر از در ازکف گوهر نثار تو

مانا درآستین یمین و یسار تو

بر جای دست گشته نهان دجله و فرات

میرا بنظم کس زمن افزون نمی شود

کافزون ازین صتاعت و مضمون نمی شود

هرکس زیزد خیزد جیحون نمی شود

باران تمام لؤلؤ مکنون نمی شود

کی در چمن جماد برد سبقت از نبات

اینها که بنگری همه ریشند وسبلتند

اندر حضور درخور صد گونه غیبتند

افسردگان معنی و سرگرم صورتند

نه زاهل دولتند و نه زابناء ملتند

زود اکشان عظام شود زآسمان رفات

من در دو کونم ازکرم دوست زندگیست

آنجا بخواجگیست گر اینجا به بندگیست

مهر علی مرا بعلا درکشندگی است

چون ذوالفقار ناطقه ام را برندگیست

هرچند شایگان بقوافیست از لغات

تا خاک را درنگ بود باد را شتاب

تا نار انجماد برد آب التهاب

تا بالد ارض برفلک از عید بوتراب

یار ترا شکوه خطر بر حد نصاب

خصمت ز افتقار پژوهنده زکات

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode