گنجور

 
جیحون یزدی

از بیم آصف ای تتری ترک نوشخند

چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند

نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند

نه ازهری زدی علم جور تا هرند

حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند

گام خطا بقمشه زن و جام کین به جی

در مرزکاوه خون سیاووش کن بجام

ز افراسیاب غمزه نما عزم قتل عام

خوارزم تست ملک ورا چون سلیل سام

نه گیووش زمژه بما رمح انتقام

کآن آصف جم اختر جاماسب اهتمام

شد زی سریر شاه عجم جانشین کی

شهناز عدل میر چو میخواست زار غنون

رفتی از این حصار همایون بلد برون

عشاق بدبشور حسینی زتو مصون

طبع مخالفت بموالف نزدجنون

هین راست شد بتو زمن فته روکنون

در اصفهان نوای نشابور زن به نی

حالی ثنا شمارم اگر گوئیم هجا

ایدون شفا شناسم اگر خواهیم فجا

نبود زخوف ظلم تو بر هستیم رجا

رفت آنکه داشت عدل بدرگاهش التجا

جای تطاولت به از این مملکت کجا

وقت دلیریت به از این روزگارکی

خیز و بچهره ذو ذنب طره تاب ده

جای دو اهرمن بیک انور شهاب ده

مریخ رابتیر مژه انقلاب ده

وز زهره ذقن بقمر التهاب ده

با مشتری بسطوت کیوان جواب ده

کز چرخ ملک تافت خور مجد ضوء و فی

جوزا صفت بتیغ کن اخیار را دو لخت

اشرار را باوج ثریا گذار تخت

با سهم قوس کین بتن کعبه دوز رخت

سستی مکن بپای بمیزان جور سخت

رفت آن سماک رامح اقبال و بدر بخت

کز هیبتش گرفت اسد هیئت جدی

گرچه کنون بدام تو خلقی بود اسیر

برنا نداند آهوی شیر افکنت ز پیر

یکسان پرد خدنگ تو از ناوک و حریر

پیش خطب نفس نکشد از ندم عبیر

لیکن امیدم آنکه بدین زودی از وزیر

ملک انتظام گیرد وگردد فساد طی

مسعود خطه ای که پذیرد ورود او

معبود بنده که نماید سجود او

اسرار غیب جلوه گر است از شهود او

کافی است چون مواعد یزدان عهود او

اختر کند قیام بگاه قعود او

کشور برد یسار مدام از یمین وی

ای ساز کرده دولت تو بربط شباب

دعد جهان نو اخته برنام تو رباب

بگرفته بکر فضل بکاخت ز رخ نقاب

جاهت بجعد شاهد فر ریخته گلاب

بر خوان بینش تو زتایید حق کتاب

درجام دانشت زخم ذوالجلال می

تا برفشاندی از سر این مرز و بوم ذیل

گفتی که برد بیخ و بن مکرمات سیل

خسروان وزن یافت تغلب بقسط کیل

هیهات وجه جست تبدل بوای و ویل

دربارگاه روز کنون مقتداست لیل

برمتکای رشد کنون متکی است غی

زاردی بهشت برد تموز عدم حیات

خرداد مانده زآذر مرداد هجر مات

مهر ازسپهر قوه فرا بستد از نبات

بر عندلیب راغ زندتیر ترهات

نوروز ماه رفتی و برجان کاینات

شد صرصر بهار بتر از سموم دی

تا مسافران ز ره آید بشیرها

تا زان بشیرهاست چو منت پذیرها

تا در دول مراوده است از سفیرها

تا از ملل شک است و یقین در ضمیرها

گوید اجل عدوی ترا رو بمیر، ها

گوید امل محب ترا می بگیر، هی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode