گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

چو نوروز کاوه‌سان علم بر کتف نهاد

سر بیوراسب دی ز تاج و تن اوفتاد

فریدون فرودین برآمد به تخت شاد

در و دشت جست زیب چو اورنگ کیقباد

شخ و شاخ یافت لعل چو اکلیل بهمسنی

یکی بین به شاخ گل که در بردن قلوب

چو سرمست شاهدیست که بد ننگرد ز خوب

ایاغ وی از طلوع پر از باده تا غروب

گه از رقص در شمال گه از وجد در جنوب

گه از باد مستوی گه از بار منحنی

همی از بنفشه‌ام پُر است از شگفت دل

کز اردیبهشت مه چو شد سوی دی گسل

به تنها به جیش برد زد و گشت مستقل

بدان نازکی که بود حریر از تنش خجل

شکست آن سپه که داشت ز یخ درع آهنی

چمن از جمال گل چو خورشید از سپهر

گل سرخ در چمن چو اندر سپهر مهر

و یا گل چو لعبتی است که جان بشکرد به مهر

بویژه چو صبحگاه نقاب افکند ز چهر

همی بلبلش به جان نماید برهمنی

الا ای که طرّه‌ات کشد ماه را به غُل

به گرد لب تو خط چو بر آب خضر پُل

کنون کز شقیق گشت چمن پر ایاغ و مل

به پای درخت سرو زده‌ست بتی چو گل

ز من بشنو این سخن بزن جام یک‌منی

بچم در میان باغ ز ایوان کناره کن

چمنزار چهر خویش پر از ماهپاره کن

ز سنبل کلاله ساز ز گل گوشواره کن

به سوسن کنایه گوی به سعتر اشاره کن

بدان جعد سعتری وز آن خط سوسنی

جهان گرچه از بهار چو خلد از منزهی است

ولی کوی تو ز روح به خلدش شهنشهی است

ز برد ستبرقیت عیان ماه خرگهی است

نظر در حضور تو به طوبی ز ابلهی است

که طوبی بر تو نیز نماید فروتنی

به بستان چرا روم که بستان من تویی

بدان چهر لاله‌گون گلستان من توئی

به ریحان چه می‌کنم که ریحان من توئی

شکفته گل بهشت به دوران من توئی

بر تو حدیث گل کند کشف کودنی

ز رشک عذار تو خجل نقش آزری

ز آزرم قامتت به گِل سرو کشمری

برد پیکرت شکیب ز دیبای شوشتری

خم ابروان تو چو شمشیر حیدری

همی رمز دوستی نماید به دشمنی

بتا ای که عارضت بَر از مه لطافتش

به نزد تو قد سرو به شرم از ظرافتش

به نوروز باده نوش که پاید شرافتش

چو امروز شد عیان شه دین خلافتش

شد این روز نو ز حق مَثَل در مزینی

علی آنکه هرچه هست ظهورات ذات اوست

کمالات ذوالجلال پدید از صفات اوست

دوصد خضر جرعه نوش ز عین الحیات اوست

ثبات زمین و چرخ طفیل ثبات اوست

از او تافته وجود به هر قاصی و دنی

به هر جا که بنگری هم او هست و غیر نیست

بجز ذکر وصل او به مقیات و دیر نیست

خرد را ز ملک وی به در، پای سیر نیست

قضا بی رضای او پی شر و خیر نیست

از او جسته کاینات طراز مکونی

بر اضداد چون قدم حدوثش موافق است

همان گه که راتق است همانگاه فاتق است

به یک شب به یک بدن مه چل سرادق است

ز سهمش زمان رزم مغارب مشارق است

نه این سازد اَیسری نه آن دارد اَیمنی

بر پاک جان او ملایک قوالبند

گه تند خشم او ضیاغم ارانبند

به کاخش طباق سبع چو نسج عناکبند

به سکان درگهش که قدسی مراتبند

به جان بال جبرئیل کند بادبیزنی

گر او را به بوالبشر جهات نبوت است

ولی در نهانیش حقوق ابوت است

هویدا ازو به دهر نتاج مشیت است

در اقلیم فرّ وی که گلزار وحدت است

چه سلطان و چه گدا چه مسکین و چه غنی

خدیوا توئی که عرش چو گوئی به دست تست

سرِ جمله انبیا به جان پای‌بست تست

فراتر ز لامکان بساط نشست تست

ندیده کسی ترا بدانسان که هست تست

که حق عز اسمه نبوده است دیدنی

ز ایجاد تو به خلق شد اکرامی از خدا

رسل از تو دل قوی به صمصامی از خدا

به هر گام دررسد ترا کامی از خدا

نبشکستی ار تو بت، نَبُد نامی از خدا

چه فرخ سیاستی جه نیکو زلیفنی

تو بخشندهٔ نجوم به چرخ معلقی

تو آرندهٔ نبات ز ارض مطبقی

که خواند مقیدت که با لذات مطلقی

گهی دستگیر نوح به بطنان زورقی

گهی یاور شعیب به صحرای مدینی

شها ای که عقلهاست به مهر تو مفتتن

به جیحون نگر که ساخت معطر ز تو دهن

اگرچه به مدحتت نیاید ز من سخن

ولیکن از این خوشم که از بحر طبع من

شود بزم اصدقات پر از دُر مخزنی

بویژه خدیو یزد خداوند فتح و نصر

براهیم نامور خلیل خدیو عصر

به دل ضیغم نبرد به رخ آفتاب عصر

چنان از نخست عمر به صفوت شده است حصر

که چون صبح دویم است ز پاکیزه دامنی

نخواهد خلود خلد کسی کآیدش انیس

نبیند خمار خمر تنی کافتدش جلیس

سوالش همی رشیق جوابش همه سلیس

به خوان عمیم وی مه و مهر کاسه لیس

به دیگ نعیم وی فلک را نهنبنی

به ظل حمایتش بود نازِش جهان

نفاذش ز معدلت شد آرامش جهان

همانا ز حق نبود جز او خواهش جهان

چو جولان دهد سمند بر آرایش جهان

نهد ابلق سپهر ز سر خوی توسنی

امیرا توئی که چرخ دخیل سریر تست

در امداد نور شمس رهین ضمیر تست

میامن به پای خویش به منت اسیر تست

صفابخش روزگار کلام هژیژ تست

که چون وحی منزل است ز کشی و متقنی

گهرپاش کلک تو که شد ملجأ ثقات

بود وقت حل و عقد کلید در نجات

ز محمود خط وی جهان رشک سومنات

فشاند به صفحه مشک هی از معدن دوات

اگرچه ندیده است کسی مشک معدنی

گر از عقل تن کنند در آن تن تو جانیا

وگر جان بدن شود تو در وی روانیا

به ارض اندر از علو دگر آسمانیا

دل چرخ پیر را تو بخت جوانیا

بزد نقش پای تو سرمه به گرزنی

ترا در گه نبرد غم از گرم و سرد نیست

ولی با تو چرخ را توان نبرد نیست

ز انبوه لشکرت مر اندیشه گرد نیست

جهان جمله دیده‌ام تنی چون تو مرد نیست

به تولید مثل تست جهان را سترونی

مها ای که به ز تو نسنجد سخن کسی

به من بین که نی چو من ز اهل زَمن کسی

تلفظ چو من نکرد بدر عدن کسی

ولیکن نداشته است چو ممدوح من کسی

نه فرخنده فرخی نه استاد سوزنی

الا تا که بشکفد به هر سال گل به باغ

الا تا که بردمد شقایق به کوه و راغ

همی تا که زنبق است فروزنده دماغ

رخت باد پر فروغ دلت باد در فراغ

ز الطاف خسروی ز تایید ذوالمنی