گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

بسکه شیرین حرکات آن پسر سیمبر است

پای تا سر همه قند است و سراپا شکر است

گنجی از نقره نهان کرده به پیراهن خویش

بنگرید آن پسر از حسن عجب معتبر است

برکمر تازده آن موی میان دست غرور

هر کرا دست بود از غم او بر کمر است

تازه رخساره تر از لاله نباشد در باغ

گل رخسار وی از لاله بسی تازه تر است

بشکفد لاله و پژمرده شود دیگر روز

گل او تازه بهر روز ز روز دگر است

خطر عشق ورا بین که مرا در پی او

پای اندر گل وگل بر سر و سر در خطر است

از زبر تا که بریز آمده زلف کج او

خانه فکرتم از وی همه زیر و زبر است

بشر این گونه ندیدم بلباس ملکی

او همانا ملک اندر بلباس بشراست

تیر مژگان ورا دیده عشاق هدف

تیغ ابروی ورا سینه رندان سپر است

لیک صد حیف که آن خوب رخ از بدخوئی

در عیان همچو بهشت و بنهان چون سقر است

خاصه اکنون که رسد موکب نوروز از راه

وین کهن دهر پی رنگی و بوئی دگر است

طفلها بینی با جامه الوان و حریر

راست چون نغز معانی که به نیکو صور است

پیرها یابی اندر قصب تازه نورد

راست چون عقل که از جیب جنون جلوه گر است

گیرم ابنا زمان ازهم تقلید کنند

هر درختی نگری رخت نوش زیب براست

لعبت سرو قدم نیز زمن خواهد رخت

کادمی را نتوان گفت که کم از شجر است

هم دلش در طلب تخت مرصع پایه

هم سرش در هوس تاج مشعشع گهر است

کرته گر جوید زآن برد که اندر یمن است

جامه گر خواهد زآن دیبه که در شوشتر است

وعده ها داده ام او را بدروغ از پی آن

کز من ار پای کشد خاک جهانم بسراست

گاه گویم که در این سال نو و جشن کهن

مرقبایت را خور ابره و مه آستر است

گاه گویم که دراین جشن جم و عید عجم

کفش و دستار تو آراسته از سیم و زر است

ولی اینگونه مواعید من او را در عید

زاعتمادی است که بر خواجه نیکو سیر است

علی آقای فلک فر ملک العرش هنر

که جهان در نظر همت او مختصر است

دهر را پایه او منتی از ذوالمنن است

خلق را سایه او نعمتی از دادگر است

همچو برجیس در اصناف ملل مستعد است

همچو خورشید در اکناف دول مشتهر است

آنچه یکروزه کند خرج مساکین کف او

دخل صد سال سلاطین فلک فال و فر است

چون بنالد بفزونی برابناء ملوک

کش چو رکن الامرا ایده الله پدر است

حاجی اسماعیل آن پیر جوان بخت کز او

نخل آمال امم را بموائد ثمر است

یزد را مظهر سلمان بود آن زبده فارس

که زخیرش دل هر طایفه ایمن ز شر است

اندر آن ملک که دانائی او عقده گشاست

آنچه خیزد ز میان حکم قضا و قدر است

واندر آن مرز که آگاهی او کار نماست

آنچه آید بزبان مژده فتح وظفر است

صاحبا هیچ نپرسی که بجیحون چه رسد

اندر این بوم که هر مفتخوری مفتخر است

اهل فهمش دو سه مخمور سری (؟) از تلبیس

اهل ذوقش دو سه واپو کشی بی بصر است

مرمرا نیز ازین فرقه بی شور و شعور

شهد سم عیش ستم بلکه تبر زد تبر است

می انگور چو هست ازنی وافور چه سود

مرد تا کم نه ز تریاک کزو جان کدر است

هم مگر گنج نوالت بردم رنج ملال

ورنه هر مویم از این قوم بتن نیشتر است

تاکه پاینده زتاثیر نجوم است ارکان

تا که تابنده براطباق فلک ماه و خور است

قایم محفل تو هر که بدولت مشهور

زیور حضرت تو هر چه به نیکی سمر است