گنجور

 
جیحون یزدی

این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است

فخر البقاع بقعه معصومه قم است

فخر البقاع نیست که فخرالبقا بود

این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است

با خاک درگهش خضر اندرگه نماز

کاری که فرض عین شمارد تیمم است

سنگ حریم او فلک النجم عالم است

ریگ سرای او ملک العرش انجم است

سقای او چو آب زند گرد ساحتش

از رشک با سرشک قرین چشم قلزم است

در التماس بارقه گنبدش هنوز

در طور روح موسوی اندر تکلم است

از رشک خشتهای زراندود او مدام

داغی چو شمس بردل این هفت طارم است

هی پا نهاده زایر او بر پر ملک

بس از ملک بطوف حریمش تهاجم است

حق دارد این مکان زنداردم زلامکان

کو را یگانه گوهر سلطان هستم است

اخت رضا و دختر موسی که حشمتش

مستور از عفاف ز چشم توهم است

هم در حسب بزرگ آب اندر پی آب است

هم در نسب سترگ ام اندر پی ام است

آن کعبه است مرقد فرقد علو او

کز پیل حادثات مصون از تهدم است

یا بضعه البتول و یا محجه الرسول

ای آنکه رتبه تو ورای توهم است

از اشتیاق سجده بر خال چهر تو

آدم هنوز روی دلش سوی گندم است

دانند اگر زآدم و حوا موخرت

من گویمت برآدم و حوا تقدم است

زیرا که جز ثمر نبود مقصد از درخت

و آن شاخ و برگش ار چه بود عود هیزم است

ابلیس را که چنگ ندامت گلو فشرد

بر در گهت امید علاج تندم است

مردم زیارت تو کنند از پی بهشت

وین خود دلیل بر عدم عقل مردم است

زیرا که جز زیارت کویت بهشت نیست

ور هست در بکوی تو آن را تصمم است

با صدق تو صباح دوم را بدون کذب

بر خویش خنده آید و جای تبسم است

کی شبه مریمت کنم از پاک دامنی

کآلوده اش ز نفحه روح القدس کم است

آنجا که عصمت تو زند کوس دور باش

پای وجود روح قدس در عدم گم است

گردون به پیش محمل فرت جنیبتی است

کز آفتاب گوی زرش زیور دم است

ذلی که از پی تو بود به زعزت است

خاری که در ره تو خلد به زقاقم است

ای بانوی حرم سوی جیحون نظاره

کز انقلاب دهر همی در تلاطم است

مویم اگر چه شد بمعاصی سپید لیک

رویم منه سیاه که دور از ترحم است

عمرم چو در مدایح اسلاف تو گذشت

رو بر که آورم گهیم گر تظلم است

خاصه کنون که کربت غربت تنم گداخت

وز تربت توام همه چشم تنعم است

عطف عنان بموطنم آنگونه کن که چرخ

بنیند زمه سمند مرا نعل بر سم است

تا هرچه در خریطه تانیث ها فتد

جایز بر او چو گشت منادا ترخم است

زوار آستان تو را بیند آسمان

کز غیب مژده رضی الله عنکم است