گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

جشن میلاد خداوند سفیران خداست

کشف حق وجد فرق شور قدر سور قضاست

زد بزیر فلک و روی زمین تخت شهی

که فزون تر بشکوه گهر از ارض و سماست

مهی از مکه درخشید که مانند جدی

خال ابروی وی از بهر امم قبله نماست

کو کلیمی که زند نعره رب ارنی

که حق اینک متجلی شده اندر بطحاست

عارضی تافت که با آن ید بیضا موسی

نشناسد بر او دست چپ خویش ز راست

گیتی انباشته از عیش چو باغ مینو است

خاک آموده زاختر چو سپهر میناست

می بسا غرنه و هر سو صنمی عربده جوست

مشک پیدانه و هر لحظه هوا نافه گشاست

ای خرامنده تذروی که سیه طره تست

پر زاغی که دل انگیزتر از فرهماست

بطی از خون حمام آر چو طاووس بکاخ

که دگر بوم محن خفته بمرز عنقاست

دل ارم بزم حرم کفر بغم دین بیغم

می بلب جان بطرب خصم به تب فقر فناست

خضر خط لعبت من ایکه بود چهره تو

خرمنی لاله که پرورده از آب بقاست

پر کن آن جام چو مرآت سکندر که دگر

خاک گیتی همه چون آب خضر عمر فزاست

ترک زمرد خط من ایکه زمر جان لب تو

رنگ یاقوت زخجلت همه چون کاهرباست

رطل الماس نهاد ازمی چون لعل آور

که کنون بحر مشیت زصفا گوهر زاست

از صدف گشت برون در یتیمی که زقدر

قاب قوسین یکی قطره اش از صد دریاست

ای بت صاف ذقن ایکه ترا جای بدن

گنجی از نقره مصقول بزربفت قباست

موی بگشای که آفاق همه غالیه بوست

روی بنمای که از مظهر کل کشف غطاست

می بکش نقل بچش رود بزن عود بسوز

کآسمان راد و زمین شاد و جهان کامرواست

خسروی رفت بر او رنگ نبوت که خلیل

حلقه زن بر در کاشانه او همچو گداست

محرم خلوت معبود محمد که زجود

خوان کونین در ایوان جلالش یغماست

لب جان بخش وی آنگه که در آید بسخن

روح عیسی بصد امیدش ازو چشم شفاست

نزد قدسش که ملک ریزد از او اشک ز رشک

صوم و تسبیح رسل طاعتی از روی ریاست

صالح ارناقه از سنگ بمعجز آورد

هر شتربان زکهین چاکر او از صلحاست

موسی ارجست لقای خضر از بحر علوم

هر شبانی زکمین خادم او خضر لقاست

عرش تا فرش پر از وی بود و از همه سوی

هم بجایست نشان جستن از وهم بیجاست

عجب این نیست که زد خیمه زمعراج بعرش

عجب اینست که چون بارگهش درغبر است

یک فروغ از رخ او بیش بذرات نتافت

گرچه اندر حرم و دیر زمهرش غوغاست

معنی عالم و آدم بجز او نیست ولیک

اختلاف صور از احولی دیده ماست

ای مهین جلوه حق وی که زفر تو کلیم

لن ترانی شنو افتاده بطور سیناست

لعلت از دل بحدیثی ببرد ظلمت شرک

همچو حل کرده یاقوت که تریاک رباست

عزمت ار سرمه کش چشم محالات بود

از دم روح قدس پنجه مریم بحناست

کشتی حلم تو تا لنگر تسلیم فکند

نوح از لاتذرش غرفه طوفان حیاست

پیش حکم تو که با حکم خدا زاده بهم

قدرت لوح و قلم تالی فرعون و عصاست

نزد رای تو که شد مشعله افروز قدم

حشمت کون و مکان ثانی خورشید و سهاست

بندگانت همه مردانه و پاکند ولیک

پاک و مردانه تر از جمله شه دوره ماست

ناصرالدین شه غازی مه افلاک شکوه

که جهان با دل پهناور او تنگ فضاست

آن ظفرمند عدو بند که بر پشت سمند

همچو کوهیست که زین برزده بر باد صباست

نکند بیم زتیغ و نهراسد از تیر

تیر و تیغش بمثل یاسمن و مهرگیاست

بس دلیر است تصور نکند معنی ترس

بل گمانش که چو او هر که بود مردوغاست

آری آنکس که خود از گنج و گهر مستغنی است

به یقینش که چو او در همه کس استغناست

خود پولاد بفرقش چو کلاه تتری است

درع آهن به تنش تالی چینی دیباست

بس بود عشق برزمش همه شب تا بسحر

دیده درخواب که تیغ آخته بر اژدرهاست

از گمان گر بمثل رانده بجابلسا تیر

هدف وی شده هر شیر که درجا بلقاست

ای هنر دوست خدیوی که برغم دشمن

کمترین خا صیت خوی تو عفو است و عطاست

گر برد مژده کس از چونتو خلف سوی بهشت

تاج بر ز آدم و خلخال ستان بر حواست

آن چه گنجی است که از یمن زمانت نفزود

وآن چه رنجیست که از سطوت باس تونکاست

ای خورتخت و مه تاج تو دانی کامروز

زینت تخت سخن حضرت تا ج الشعر است

اگر انصاف بود با سخن دلکش من

نظم مسعود هدر گفته وطواط هباست

لیک فیض توام این زمزمه آموخت بلی

بلبلانرا زگل آرایش در برگ و نواست

تا که در مایه نه مانند خریف است ربیع

تا که در پایه نه با سلطنت صیف شتاست

باد هر فصل زفر خنده زما نت خرم

که جهان کهن از دولت بختت برناست

خواستم گفت که گردون سزدت حاجب بار

عفل فرمود که این دون بود و آن والاست

هان فلک چیست که پا بر سر کوی تو نهد

که بکوی تو دو صد همچو فلک بی سر و پاست

زاشتیاق کف بذل تو همی در معدن

سیم و زر را چونبات از دل و جان نشو ونماست

بدسگال تو چو شامیست که آلوده نخفت

نیکخواه تو چو صبحی است که آسوده نخاست

که دعا کرده به جان تو که از حسن قبول

هر کجا نام تو آید به میان بر تو دعاست