گنجور

 
سلیمی جرونی

چنین دادم خبر داننده استاد

که چون خسرو، ز تخت و بخت شد شاد

به تخت کامرانی چون کی و جم

همه ملک جهانش شد مسلم

که ناگه زابطح و یثرب برآمد

لوای رایت نور محمد

ز اسلام و ز دین تازه او

به شرق و غرب شد آوازه او

به هر جا نامه او شد روانه

و زان پر نور شد چشم زمانه

چو آمد نامه اش نزدیک پرویز

ز مغروری شد از خشم و غضب تیز

نکرد اندر رسول او نظاره

ستاد آن نامه را و کرد پاره

چو برگردد ز شخصی دولت ای یار

کند هرچش نباید کرد ناچار

چو از بی دولتی کرد، آن تباهی

ازو برگشت تخت و ملک و شاهی

ببین تا زان، چه اش آمد فرا پیش

فتادش آتشی از خویش بر خویش

بدین خلق بدش، نگذشت یک چند

که شیرویه گرفتش کرد در بند

چه گویم حال آن وارونه شوم

که حال او سراسر هست معلوم

بشخته روی و کوته قد و اشقر

ز سیرت، صورتش صد بار بدتر

نیامد زان شقی جز جور و بیداد

که فرزند چنان از کس مزایاد

پریشان روزگاری ابتری بود

اگر چه بود از مریم، خری بود

مگو شیرویه، نامش روبهی نه

چه شیرویه که روبایی ازو به

چو خسرو شد اسیر بند و زندان

ازان در بند شد شیرین دو چندان

ازو یک دم نمی بودش جدایی

که خوش نبود ز یاران بی وفایی

در آن زندان، نگه داریش می کرد

دلش می داد و غمخواریش می کرد

گهش گفتی مخور غم بشنو از من

که بر کس حال فردا نیست روشن

مکن بی صبری و می کن تحاشی

که بسیار این مثل بشنیده باشی

بسا کس بر سر بیمار بگریست

که مرد او ناخوش و بیمار خوش زیست

بسی بازیچه ها کرده ست ایام

که داند تا چه خواهد شد سرانجام

گهش گفتی مشو ای شاه ناشاد

به جای عیسی از مریم خری زاد

مخوانش گوهر خویش آن بد اختر

که هست او بی شکی فرزند مادر

کسی از بدگهر، نیکی نجوید

زمین شوره سنبل زو نروید

به بند وغصه مرد ار در هلاک است

اگر عمرش بود باقی چه باک است

ورش بر بخت نبود کامرانی

بدل گردد به مرگش زندگانی

مشو دلتنگ ازین نیلی دوایر

چه داند کس که چون خواهد شد آخر

جوابش داد خسرو، گفت غم نیست

چو تو دارم، ز بختم هیچ کم نیست

دل مرد از بلاکی غم پذیرد

که روزی زاید و یک روز میرد

مراد من، تو بودی از دو عالم

چو تو دارم چه باشد خوردنم غم

در این عالم که ملک زندگانی

ندادستند کس را جاودانی

جوانی رفت و پیری شد پدیدار

کشیدم گرم و سرد دهر بسیار

اجل بر کشتن من، گو مکن دیر

که از دوران شدم یکبارگی سیر

ببر گو باد ازین سردابه گردم

که از گرمی او دل سرد کردم

بهشتم گرم و سرد و نیک و بد را

که کردم من به سر دوران خود را

نرنجم زآنچه آن را کشته ام پیش

که شستم عاقبت برکشته خویش

چو خود کردم، مرا تاوان نباشد

بلی خود کرده را درمان نباشد

در آن بند و در آن زندان دلگیر

شنیدم کان شده با همدگر پیر

به هم خود را همی دادند تسکین

گهی او قصه ای گفتی، گهی این

گر این از درد دل و آواز دادی

به لطفی او دل این باز دادی

ور او کردی گران دل از شکایت

سبک کردی دل اینش از حکایت

درین گفت و گزارش هر دو در تب

همی بودند تا شد روزشان شب

چو شب، دیبای کحلی بر سر آورد

زمانه سر به بی مهری برآورد

ز شیرینی ترش شد دهر را چهر

شد اندر چاه مغرب خسرو مهر

فلک درهم شد از خشم پلنگی

سیه شد روی شب، چون موی زنگی

زچشمان ریخت خسرو ساعتی آب

وز آن انده دو چشمش رفت در خواب

دگر زان رنج و زان تاب و از آن دود

دل شیرین زمانی هم بر آسود

فرود آمد ز روزن ناسزایی

چنان کاید فرو ناگه بلایی

فرود آمد روانی تا بر او

نشست از پای اما بر سر او

چنان زد دشنه ای بر پهلوی شاه

که گیتی را برآمد از درون آه

چو خسرو چشم بگشاد و چنان دید

تحمل کرد از آن زخم و نجنبید

نزد دم زان و داد اندر زمان جان

که تا شیرین نگردد با خبر زان

مر او را بود ازین سان، حال و شیرین

به خواب اندر چنین می دید مسکین

که شمع دولتش بی نور گشتی

زچشمش روشنایی درو گشتی

ازین هیبت بجست از خواب و بر خاست

سراسیمه نگه کرد از چپ و راست

چه دید آن شب، که آن را کس مبیناد

بدان روز بدش دشمن نشیناد

تهیگاه شه کشور دریده

طمع از جان به صد حسرت بریده

تنش رنگین ز خون از پای تا فرق

ز سر تا پای در دریای خون غرق

چو شیرین کرد از آن حالت نظاره

گریبان تا به دامن کرد پاره

کشید از ساق موزه خنجری تیز

به خود زد خفت در پهلوی پرویز

نشد زو خاطرش آزرده یک موی

لبش بر لب نهاد و روی بر روی

بدان شد خاطرش یکباره خشنود

در آغوشش گرفت و خوش برآسود

چو برزد خور ز چرخ نیلگون سر

زخون دیده شد روی زمین تر

زمانه بس که خون با خاک آمیخت

کواکب خون شد از چشم فلک ریخت

نمی گویم از آن مرگ و از آن زیست

که کس نشنید از آن حرفی که نگریست

از آن ماتم کزو جانهاست در جوش

جهان را تازه شد مرگ سیاووش

از آن آوازه کافتاد از چپ و راست

فغان از مرد و زن هر گوشه برخاست

چو بشنید این سخن شیرویه شوم

که از حلوای شیرین گشت محروم

برآشفت و به خود پیچید چون مار

بخورد از آن پشیمانی بسیار

کزین اندیشه او شبها نمی خفت

که با شیرین شود بعد از پدر جفت

چه گویم تا مدام از نوک پرگار

چها می سازد این چرخ ستمکار

نمی بینم ز تاثیر ستاره

عجایبهای دوران را شماره

جهان را هست ازین بسیار در جیب

کشیده پرده ای بر روی صد عیب

ز نو هر ساعتی نقشی نگارد

عجایبها بسی در پرده دارد

چو لاله کس نزد زین بوستان سر

که سر تا پا نکرد او را به خون تر

چه داند کس که این خود رای وارون

چها می آورد از پرده بیرون

مدار اندر مدار او مدارا

که نه بهمن ازو ماند و نه دارا

مشو داماد چرخ آبنوسی

که پر دیده ست از این گونه عروسی

مشو غافل ازین دریای پر نیل

که می گرید هنوز از مرگ هابیل

مدار از وی ترحم، چشم قطعا

که پر خون کرد طشت از خون یحیی

عجب مشمر گر این گردنده گردون

سر ایرج نهد پیش فریدون

بزن آبی و زین آتش مزن جوش

که ناحق رفت در خون سیاووش

مکن حیرت، اگر خسرو زبون شد

ببین احوال کیخسرو که چون شد

مگرد از کشتن خسرو پریشان

ببین یک یک همه احوال پیشان

که گاه مرگ، کردند این زمین بوس

چه جمشید و چه ضحاک و چه کاووس

فلک را نیست در گردش جز این کار

که این را بر کشد، آن را کشد خوار

فلک کج رو بود، با او مشو راست

که او را هیچ پا از سر نه پیداست

مکن بد تا توان، از بد بیندیش

که هر کو بد کند بد آیدش پیش

به بد کردن مکن دل خوش، که دوران

جزای بد دهد آخر دو چندان

گرت در زندگی نبود جزایی

دهندت بعد ازین مردن سزایی

مکن دل خوش که بد کردی و مردی

تو پنداری مگر خوردی و بردی

مخور خرمن، مگو کین ده خراب است

که بر هر یک جوی، سالی حساب است

مشو غافل که هر کو برد راهی

جهان نزدش نیرزد برگ کاهی

تو این خرمن که برگ کاه ازو به

درین صحرا همه بر باد برده

مکن از باد و بود دهر دل شاد

که بودش سر به سر باد است بر باد

منه دل بر جهان، زیرا که ایام

نه از بودت اثر ماند نه از نام

جهان با دستگاه و لات و لوتش

خراسانی است وان جفتی بروتش

مکن تا می توان زو هیچ یادی

که نبود زو بروتی بیش و بادی

جهان کش صد هزار آزاد بنده ست

پیازی دان که تو بر توش گنده ست

جهان کز وی نمی برد دلت طمع

بود ریشی برو چندین مگس جمع

چه جای ریش مرداری ست پرگند

رو گرد آمده هر سو سگی چند

نباشد این جهان را مرد در خورد

جوانمردی مجو زین ناجوانمرد

بمان سازش که این ناساز از تو

نداده می ستاند باز از تو

جهان را نیست غیر از رنگ و بویی

زمان را نیست جز گفتی و گویی

مخور نیرنگ چرخ لاجوردی

که رنگ و بویش آرد روی زردی

جهان و هر چه اسباب جهان است

مدان سودش که سر تا پازیان است

درین بیغوله دشت بی سرو پا

که پایانش ز هر سو نیست پیدا

دلا خوش می نهم راهیت در پیش

جهان و هر چه دارد از کم و بیش

به بادش ده که آخر گرد باشد

اگر خود گنج بادآور باشد

جهان را دور کن از خویش و بگذر

بود بانگ دهل از دور خوشتر

مشو بهر جهان بسیار در بند

جهان بگذار و بر ریش جهان خند

بنه بار جهان از دوش و بگذار

که خوشتر می رود مرد سبکبار

نه یک عالم به یک ذلت نیرزد

که صد عالم به یک منت نیرزد

نشین بر اسب ترک و سخت کن تنگ

مکش بار جهان، همچون خر لنگ

بهل دیوی و همجنس ملک شو

مسیحاوار بر چارم فلک شو

مشو ناخوش که عالم را بقا نیست

از آنش نام جز دار فنا نیست

برون کش رخت خود، زین دار فانی

که نبود دار فانی جاودانی

بجه از بازی این چرخ چون برق

که شد قارون و مالش در زمین غرق

شوی آنگه ز ملک جاودان خوش

که سازی تلخ و شیرین جهان خوش

متاع دهر چبود زیب و زینت

مخرکان می برد از دست، دینت

مخور غم، شاه ملک بی غمی باش

نه ای حیوان، در این ره آدمی باش

طمع بگدار و بگدر کان گدایی ست

طمع یکسو نهادن پادشایی ست

برین ده دل منه ای روشنایی

که خوشدل باشد از ده، روستایی

چرا باید به چیزی کرد برداشت

که آخر بایدت بگدشت و بگداشت

چو آخر بایدت رفتن ازین ده

ز اول بار اگر بگداریش به

برون شو زین سرای پر ز آتش

که هرگز، کس نزد در وی دمی خوش

جهان را نیست غیر از طبع وارون

که بارد ز ابر تیغش دم به دم خون

مشو مهمان این وارونه، زنهار

که مهمانی کند، آنگه کشد خوار

منه دل بر جهان زین بیش و اسباب

که اینها نیست غیر از نقش برآب

بهل این خاکدان شاها که بادی ست

که از شاهان منادی بر منادی ست

که گر ملک جهان داری مسلم

بباید رفتنت آخر به صد غم

گرت در سر هوای زندگانی ست

بمیر از خود که عمر جاودانی ست

چرا کز این جهان، آن زنده جان برد

که پیش از مرگ تن از خویشتن مرد

درین عالم که جمشید و فریدون

یکی زو سر نیاوردند بیرون

مگو خسرو شد اندر خاک پیوست

که زیر هر قدم کیخسروی هست