گنجور

 
سلیمی جرونی

نباید مست شد در کوی محبوب

که مستان را بود بد پیش خود خوب

نباید عاشقان را هیچ هستی

که هستی نیست غیر از بت پرستی

اگر خواهد کسی کو نشکند جام

بگو در جام کن، فکر سرانجام

به کوهستان مکن در مستی آهنگ

که آید عاقبت قرابه بر سنگ

مکن ای دلبر از عاشق شکایت

که دارد هر چه بینی حد و غایت

به کوی عاشقی از شاه و درویش

که پایی می نهد از حد خود بیش؟

به بند خود بود هر یک گرفتار

که تقصیری در آنجا هست بسیار

یقین کز بعد دی باشد بهاری

نباشد هیچ گل بی زخم خاری

درختی دان طمع را شاخ بسیار

که می آرد همه نامردمی بار

مزن تا می توانی در طمع دست

که دانا را در اینجا یک مثل هست

مشو بر خوان کس ناخوانده ای جان

که بی عزت شود ناخوانده مهمان

چو دادندت به کوی عشق توفیق

مکن سررشته خود گم، که تحقیق

به کوی عشق چه شاه و چه درویش

کشد در عاشقی بار دل خویش

مرا گر قد چون سرو روان هست

دگر گر عارض چون ارغوان هست

لبم گر شربت عناب دارد

وگر گیسوی من صد تاب دارد

اگر طاق دو ابرویم بلند است

وگر مویم ز سر تا پا کمند است

ز دندانم اگر لؤلؤ برد رشک

ز بالایم اگر گردد خجل بشک

وگر از غبغبم در بوستان سیب

به جان دارد هزاران رنج و آسیب

ور از لبهای من لعل است بی آب

ور از رویم بود مهتاب بی تاب

من اینها را که بشمردم سراسر

به ساعدها و صد دستان دیگر

همه دارم و زینها بیش دارم

ولی از بهر یار خویش دارم

به او من زین محقرها چه گویم

که من خود پای تا سر زان اویم

مگو ای دل سخن از هجر و بگدر

که رفت آنها و بر آنم که دیگر

دهانم بر دهانش روی بر روی

نهم کانجا نگنجد در میان، موی