گنجور

 
سلیمی جرونی

سحرگاهی چو چشم دلبران مست

و زان مستی به یک ره رفته از دست

گدشتم بر سر کوی دلارام

به دستی شیشه و دستی دگر جام

که ناگه بر درش راهم ببستند

زدندم سنگی و جامم شکستند

شدم روزی به طوفی سوی باغی

که تا جویم دمی از غم فراغی

گلی خوش رنگ دیدم ناگه آنجا

هزاران بلبلش گردیده شیدا

شدم سویش به چیدن دست بردم

نچیدم آن گل و صد خار خوردم

دلم از جای خود بگرفت باری

به مهمانی شدم نزدیک یاری

نهاده یار، خوان وز تازه رویی

بدش در خوان ز نعمت هر چه گویی

فرا بردم چو سوی نعمتش دست

برونم کرد و در، بر روی من بست

اگر با من ستمها کرد آن یار

به جان من نهاد از غصه ها بار

چه غم من بار او بر خود بسنجم

وگر صد زین بتر بینم نرنجم

زیار اندوه و غم، کی در شمار است

که از اینها نرنجد هر که یار است

دگر سوگند بر سرو بلندش

به گیسوهای سر تا پا کمندش

بر آن ابرو، که هست از دلبری طاق

بدان زخمه، که روشن زوست آفاق

بدان دندان همچون رسته در

که از وی حلقه یاقوت شد پر

به سیب غبغبش کآبی ست الحق

که هست از چشمه مهرش معلق

بدان لبها که شد زو، لعل را آب

بدان عارض کزو شد آب مهتاب

بدان موی میان، کز عالم غیب

پدید آمد چنین باریک و بی عیب

بدان ساعد کزو برخاست دستان

بدان چشمان که شد بادام مستان

بدان سر دهن کالحق نه پیداست

بدین سوگندهای چون قدت راست

که تا نارم به دست آن سرو آزاد

نگردد خاطر غمگین من شاد

چو این درها سراسر باربد سفت

نکیسا از زبان شیرین این گفت