گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

چو خسرو کرد ازین بسیار زاری

جوابش داد آن ماه حصاری

که دایم شاد و دولتیار باشی

زتاج و تخت، برخوردار باشی

ز بند هر حوادث بادی آزاد

سرت سبز و لبت خندان و دل شاد

بدین دولت بمانی جاودانه

مبادت هیچ آسیب از زمانه

به هر کارت، سعادت رهنما باد

به فیروزی همه کامت روا باد

حدیث تلخ، شیرین کی پذیرد

مکن تلخی که با من در نگیرد

ز من گر تلخ گردی منتی نیست

که شیرین را به تلخی نسبتی نیست

بدی بگدار کایین را نسازد

حدیث تلخ، شیرین را نسازد

به دین عشق، خود دیدن گناه است

ز تو تا عشق صد فرسنگ راه است

تو گرچه با منی واندر حضوری

ز نزدیکی که هستی دور دوری

درم گویی بیا بر روی بگشای

دمی از پرده ام رخسار بنمای

نمایم من خودت از پرده رخسار

ولی ترسم نیاری تاب دیدار

دگر گفتی گناهم چیست، هستی

بود هستی بتر از بت پرستی

ز هستی درجهان چیزی بتر نیست

بکش پا زین که غیر از دردسر نیست

تو گر با عشق من با ذوق و حالی

چرا آشفته این زلف و خالی

چو زلف من دل خود بیش مشکن

ز خود جو هر چه می جویی نه از من

تو بی خود شو که هشیاری و مستی

جدا از من نه ای هر جا که هستی

دگر گفتی که آخر شهریارم

مکن پیش کسان بی اعتبارم

بدان کانجا که باشد شرط یاری

نه شاهی گنجد و نه شهریاری

به کوی عشق، شاهی در نگنجد

غم ملک و سپاهی در نگنجد

اگر باشد طمع، شاهی گدایی ست

طمع یک سو نهادن پادشایی ست

به عشق از معصیت، شاهی چه خواهی

چه لافی هر زمان از پادشاهی

درین حالت که ما هستیم هر دو

نه تو از من کمی نه من کم از تو

نه تو از ما کمی، ما نز تو بیشیم

که هر یک پادشاه وقت خویشیم

ز خود تا دم زنی، دور از خدایی

ز خود گر پیش آیی پیش مایی

فنا مخلوق را باشد، نه خالق

منی معشوق را باشد، نه عاشق

شماتت باشد ای جان کار دشمن

چو ما باشیم هر دو سنگ ده من

دگر گفتی که گیرم ترک این کار

که دیدم زحمت این کار، بسیار

طریق عشقبازی در نوردم

روم زینجا، و زین در باز گردم

شنو چون بازم آوردی به آواز

کسی دیده ست هرگز عاشق و ناز

فسان بگدار و بگدر از فسون هم

که پیشت نیستم چندین زبون هم

نه آن پایم، که پرسیم از سر پای

به دستانم مگر برگیری از جای

تو را از قند شیرین نیست یاری

که حلوای شکر در خانه داری

اگر داری به شکر اهتمامی

شکر را هم به شیرینی ست نامی

تو دانی می روی این است ره پیش

شکر، شیرین مکن با من ازین بیش

دگر گفتی به غایت مستمندم

روم زینجا و بر دل سنگ بندم

مکن با من ازین رو سخت رویی

که خود این از زبان بنده گویی

تو در پروازی و من با دل تنگ

نشسته همچو مرغی بر سر سنگ

دلم را نرم کردن هست مشکل

که بستم دل به سنگ و سنگ بر دل

برون نارد به خشم من پلنگی

زمانه تا نهد سنگی به سنگی

دگر گفتی ز فرهادم حکایت

حکایت نیست این، هست این شکایت

مگو با من دگر زین درد دلسوز

برو تو عشقبازی زو بیاموز

که اندر کوه هجران با دل تنگ

همه راز دلم می خواند از سنگ

هوس را سوی وصلم دسترس نیست

بدو گفتم مرا پروای کس نیست

در آن مشهد که باشد بی نیازی

هوسبازی نباشد عشقبازی

تو را فرهاد اگرچه نانکو بود

درین ره عشقبازی کار او بود

که از اندوه عشقم سنگ بی مر

گهی بر دل زدی و گاه بر سر

شوم قربان خاک بی گناهی

که جز نیکش نبد در من نگاهی

به دارایی که گردان کرد افلاک

که او را بود چشمی بر رخم پاک

به معبودی که تا کردم نظر باز

ندیدم مثل او دیگر نظر باز

به دوران همچو او مردی ندیدم

که شد خاک و ازو گردی ندیدم

ز تو غیر از هوسناکی نیامد

بجز مستی و بی باکی نیامد

تو و اندیشه وصلم، کجایی

تو عاشق نیستی، اهل هوایی

هوا گردی ست محکم در ره مرد

هوا هرگز نخواهد بود بی گرد

تو اغیاری درین معنی نه یاری

که با من جز هوا در سر نداری

فتد در هر نظر صد گونه شهوت

اگر نه کور سازی چشم شهوت

بگفتی هر چه با من، زان بتر نیست

تو مستی، قول مستان معتبر نیست

در آن مستی هر آنچه آن نیست نیکو

تو می گویی و می گویم که می گو

مکن با من دگر زین نکته در کار

مکن بی حرمتی، حرمت نگه دار

تو گرچه لشکر خونخوار داری

ز هر سو کشته بسیار داری

مرا هم هست، مژگانهای چون نیش

که هر یک زو به صد خون نیست درویش

مرنج از من اگر کردم خطابی

بود هر یک سؤالی را جوابی

کتاب و حرف من خواندی و دیدی

به من هر چیز کان گفتی، شنیدی

پرستارت منم شیرین دلبند

تو مخدوم و خدیوی و خداوند

شد اینها جمله اکنون روبه رویم

مگو دیگر چنین ها تا نگویم