گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

چنین دادم خبر مرد سخندان

که چون فرهاد داد از عاشقی جان

دل شیرین ز داغش گشت مجروح

مدامش کار نوحه بود چون نوح

ز آب دیده ها می شد دلش سست

خیالش روز و شب در آب می جست

چو آب چشم خویشش در نظر بود

چرا کز آب صدره پاکتر بود

ز خسرو گرچه بودی خاطرش شاد

ولیکن چیز دیگر بود فرهاد

چو زان تقدیر تدبیری نبودش

نبود آنجا نشستن هیچ سودش

سرشکی چند بر خاکش ببارید

به خاکش کرد و زانجا باز گردید

خبر بردند غمازان سوی شاه

که شاها دور شد خرسنگ از راه

به مرگش شد دل شیرین پر از درد

برای مردن او گریه ها کرد

ز سوز سینه زد آتش در افلاک

به اعزاز تمامش کرد در خاک

چو خسرو را خبر دادند ازین حال

ز غم شد چهره اش گه زرد و گه آل

از آن آتش بر آمد بر سرش دود

چرا کز حال او، او باخبر بود

پس از یک دم دبیری پیش خود خواند

نثار از مشک بر کافور افشاند

نخستین زد رقم بر نام یزدان

که او هم جان ستاند هم دهد جان

خداوندی سزاوار خدایی

خداوندی که از فرمانروایی

به باغ و بوستانها باد گستاخ

نمی یارد فکندن برگی از شاخ

پس از نام خدا کردش چنین یاد

که ای شیرین مموی از مرگ فرهاد

که از دانا شنیدستم به تکرار

که کس را نیست با تقدیر او کار

نه تنها شد به خاک آن تیر از کیش

که ما را نیز هست این راه در پیش

چه جای او که عالم سر به سر پاک

همه را نیست منزل جز دل خاک

ز مرد و زن که بر روی زمین است

چو وابینی همه را راه این است

نشد خرم دلم از مرگ فرهاد

وگر گویم دروغ این مرگ من باد

یقینم من که باید مردن آخر

کسی زین جان نخواهد بردن آخر

اگرچه گاه کامم زو غمی بود

دریغ از وی که خوبم همدمی بود

به مرگ او نیم بالله خرم

که اینک می رسد نوبت به من هم

چه داند کس که بی آن یار چونم

دریغ آن محرم راز درونم

مرا این تاج و تخت از دولت اوست

مراد و کام و بخت از همت اوست

مراگر شاه صورت کرد مولی

مر او را خواند هم سلطان معنی

دو سر بودیم چون پرگار و یک تن

به ملک عشق من او بودم، او من

چه گویم بخت من با من چها کرد

چرا زین سان مرا از من جدا کرد

نبود اسرار من زو هیچ پنهان

که من بودم تن او را او مرا جان

ز کوه سنگ اگر برد او ملامت

من و کوه غمم زو تا قیامت

به کوه ار صرف کرد او هستی خویش

مرا صد کوه هستی هست در پیش

کمال عاشقی این بود کو برد

من این دولت طلب می کردم او برد

چه خوش زد این مثل آن مرد عاقل

که بد در عاقلی خویش کامل

که پر از بهر دولت دل مکن خون

که آید ناگهان از سنگ بیرون

کنون ای یار، چون تقدیر این بود

ز تقدیرش حوالت این چنین بود

به چشم او نظر کن در من ای جان

مرا خسرو مخوان، فرهاد خود خوان

به مرگ من مکن بر خویش بیداد

مرا می بین و می خوانم به فرهاد

تویی باقی و ما یکسر فناییم

تو شمعی ما همه پروانه هاییم