گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

چو فرهاد از غم شیرین برآشفت

نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت

به یاد نرگس او مست و حیران

چو آهو رو نهادی در بیابان

به هر راهی که اشکش بیش رفتی

مهی دنبال اشک خویش رفتی

چو گشتی غرق آب چشم غماز

شنا کردی و بیرون آمدی باز

سرشب چون شدی از اشک دلسوز

ستاره می شمردی تا دم روز

چو گشتی باز روز از تاب و از تب

بنالیدی و خوردی غصه تا شب

ز بس کش در دل خود نقش بستی

به او برخاستی با او نشستی

به هر کشتی که آنجا پا نهادی

ز جوی دیده آن را آب دادی

به هر راهی که کردی گرم ازو رگ

روان تا آخرت رفتی به یک تک

ز فکر ار گوشه ای کردی اقامت

در آنجا ایستادی تا قیامت

اگر از غم، دل او شاد کردی

ز مرگ خویش صد ره یاد کردی

ز هر چه از عالم اسباب دیدی

اجل را هر شبی در خواب دیدی

چو رفتی با تن آوردی خرد را

به چشم خویش دیدی مرگ خود را

همه شب شمع جان از آه و فریاد

نهادی چون چراغی در ره باد

چو کردی کوه را و دشت را گشت

بر او هم کوه گرییدی و هم دشت

گهی آهسته می رفتی و گه تیز

نشستی چون کسش گفتی که برخیز

چو رفتی کوه می گفتی که صحراست

ندانستی شب از روز و چپ از راست

شدی یک ماه در یک گوشه مستور

چو دیدی سایه ای ناگاه از دور

به صحرای گشاده با دل تنگ

گریزان می شدی فرسنگ فرسنگ

شدی چون آهوی صیاد دیده

گریزان از جهان و جان رمیده

کسی کاحوال آن بیدل شنودی

دگر با حال خود یک مه نبودی

گرش بیگانه گفتی پند اگر خویش

سری انداختی از عجز در پیش

به بیدای تحیر روز و شب گم

چو مجنون پریشان دل ز مردم

گهی از پا نشستی وارمیدی

گهی برخاستی بیخود دویدی

چو بدمستی که بیخود باشد از می

فتادی کودکان هر سوش در پی

دعا را فرق، پیشش نی ز دشنام

نه فکر از ننگ بودش، نی غم از نام

زماه و مهر می جستی نشانش

نبودی غیر شیرین بر زبانش

به یاد آن لبان هر در که می سفت

هزاران نکته باریک می گفت

چو کردی قامتش را نقش بندی

کشیدی سر به عیوق از بلندی

به یاد ابرویش چون خواب کردی

شدی جا گوشه محراب کردی

سخن چون از خم گیسوش راندی

همه شب سوره و اللیل خواندی

ز رویش چون به آواز آمدی باز

سخن را کردی از والشمس آغاز

فرو خواندی به یک آواز محزون

زچشم و ابرویش والنجم و النون

چو بر فکر سمند او نشستی

ز آه دل گره بر باد بستی

دهان چون تلخ گشتی از فغانش

لبش گفتی شدی شیرین دهانش

چو گشتی زآب چشم خود سخن ران

حکایت کردی از دریا و طوفان

چنان بودی ز سوز عشق دلسوز

که روز از شب ندانستی شب از روز

اگر کردی به کوه از درد بنیاد

ز دردش کوه می آمد به فریاد

به کوه و دشت بس کز تاب تفتی

ز چشم چشمه جوی آب رفتی

شب از بس کز دل او بر شدی آه

سیه گشتی همه آیینه ماه

کشیدی روز هم زان آه چندی

شدی ابرش به سر سایه فکندی

زمستانها که سرماش آمدی پیش

شدی گرم از دم چون آتش خویش

به تابستان که گشتی چهره زردش

ز گرما بس بدی دمهای سردش

چو دادی چشم را از خواب تسکین

خسک بستر نهادی خار بالین

چو رخت خواب شب در سر کشیدی

همه شب خواب را در خواب دیدی

ز وحشت بس که بر وحشت فزودی

به وحشانش نشست و خاست بودی

به آهو گه ز چشم یار گفتی

حدیثی از دل بیمار گفتی

گهی رفتی سخن با مار کردی

شکایتهای زلف یار کردی

چو ذکر از قامت دلبر گرفتی

شدی سروی روان در بر گرفتی

بغریدی زمانی چون نهنگان

شدی و حمله کردی با پلنگان

فتادی گه به پای ببر تا دیر

فکندی پنجه گه با پنجه شیر

گوزنی گه شدی او را هم آغوش

ربودی یک زمانش خواب خرگوش

ز سوز او چو شب را جامه می سوخت

ز آه خود بر آنجا وصله می دوخت

سحر چون با درفش خور، زدی مشت

سرش با تیغ بودی چار انگشت

زهر چشمه که یک دم آب خوردی

دگر ره، راه را واپس نبردی

همه شب همچو شمع از سوز می کاست

زغم هر روز می افتاد و می خاست

درونش سوخت چندان در جدایی

که با خویشش شد آخر آشنایی

به هر چه از اندک و بسیار دیدی

در او یکباره نقش یار دیدی

ز شیرین عشق هر تلخش که فرمود

ز شیرینی جان شیرین ترش بود

چو دید آخر که ره با او بسی نیست

شدش روشن که غیر از او کسی نیست

به هر صورت که در وی بیش می دید

در او یکباره نقش خویش می دید

دل خود را به خود می داد تسکین

که شیرین بود او را جان شیرین

ز دوری چون دلش می رفت از پیش

همی گفت این حکایت با دل خویش

نمی گویم که دردم را دوا نیست

که از من یار من یک دم جدا نیست

نماند اندر میان اویی و مایی

میان ما و او نبود جدایی

حدیث او چو در افواه افتاد

به خسرو گفت شخصی حال فرهاد